«قربانت بروم، ...
«قربانت بروم، ...
تو چه هستی که جز با تو آرام نمیگیرم؟ حتی
جای پایی از تو در خاک برای من کافی است.برای من کافی است،
کافی است تا بتوانم اعتماد کنم،
بتوانم بایستم، بتوانم باشم.
کافی است که صدایم کنی
و بگویی فروغ و من به دنیا بیایم
و درختها و آفتاب و گنجشکها با من به دنیا بیایند.
دوستت دارم، دوستت دارم
و دلم تاب تحمل این همه عشق را ندارد.
دلم از سینهام بزرگتر میشود. دلم مرا به بیقراری میکشاند...»
تو چه هستی که جز با تو آرام نمیگیرم؟ حتی
جای پایی از تو در خاک برای من کافی است.برای من کافی است،
کافی است تا بتوانم اعتماد کنم،
بتوانم بایستم، بتوانم باشم.
کافی است که صدایم کنی
و بگویی فروغ و من به دنیا بیایم
و درختها و آفتاب و گنجشکها با من به دنیا بیایند.
دوستت دارم، دوستت دارم
و دلم تاب تحمل این همه عشق را ندارد.
دلم از سینهام بزرگتر میشود. دلم مرا به بیقراری میکشاند...»
۶.۶k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳