پارت ۱۷
#پارت_۱۷
هامین:
بدجور فکرم مشغول بود....اصلا نمیتونستم از فکرش درام....
اصلا به درک.....منو ببین میخواستم کمکش کنم..
اون منحرف بود و منظورم رو جور دیگه ای گرفت...
یه صدایی درونم گفت(حق داشته..با این همه گرگ دور و برش)
اون صدارو پس زدم...اه..سرم داره میترکه..تصمیم گرفتم برم خونه...چون با این فکر مشغول نمیتونستم کار کنم...
سوار بی ام وه مشکیم شدم....پوزخندی نشست رو لبم.
اینم مثل زندگیم سیاه بود...
انقدر تو افکارم غرق بودم که نفهمیدم کی رسیدم..ماشینم رو بردم داخل....وقتی وارد خونه شدم...شهین خانم به استقبالم اومد...با دیدنش لبخندی زدم....تنها زن زندگی من بود...
مثل مادر نداشتم بود...برام تو این چند سال مادری کرده بود
وقتی برای استخدام اومد...گفت که دختر و پسرش زیر اوار موندن...شوهرش هم چند سال قبل فوت شده بود...
مثل من تنها بود...وقتی اومد خدمتکارم نبود....بلکه همدم و مادرم بود
خیلی بهش اصرار کردم که همینجا بمونه....ولی قبول نکرد..
منم براش یه خونه تو طالقان گرفتم....چون باید یکم ازین شهر شلوغ دور می بود
با تکون خوردن دستی جلو صورتم از حال و هوام اومدم بیرون...
-سلام پسرم خوبی
-سلاام شهین خانم احوال شما...
-ممنونم....بازم سر درد داری
-بله...بازم
-از چشمات معلومه....بیا...بیا برات چای دارچین درست کنم..
-ممنون...ولی الان تنها چیزی که میخوام خوابه
-باش مادر تو برو استراحت کن منم برات دمنوش میارم
-راستی ....اخر هفتس و شما باید استراحت کنید..
-وا پس کی کارارو انجام بده
-نگران نباشید خودم یه کاریش میکنم
-اما
-اما نداره دیگه...خودم میرسونمتون....بعد از شام حاضر شید میبرمتون..
-چشم..دستت درد نکنه
-خواهش
رفتم سمت اتاقم..رو تختم با همون لباسا خوابیدم....به اتفاقات امروز فکر کردم...
خلاصه...بعد از خوردن دمنوش و شام....شهین خانم رو رسوندم...البته بماند که چقدر نصیحتم کرد...
تصمیم گرفتم که برم و به بیمارستان سر بزنم...
ماشینم رو تو کوچه خلوت نزدیک بیمارستان پارک کردم
داشتم پیاده سمت بیمارستان میرفتم که صدای داد اشنایی شنیدم
بدو رفتم سمت صدا.... #حقیقت_رویایی💕
لایک و نظر فرلموش نشه😊
هامین:
بدجور فکرم مشغول بود....اصلا نمیتونستم از فکرش درام....
اصلا به درک.....منو ببین میخواستم کمکش کنم..
اون منحرف بود و منظورم رو جور دیگه ای گرفت...
یه صدایی درونم گفت(حق داشته..با این همه گرگ دور و برش)
اون صدارو پس زدم...اه..سرم داره میترکه..تصمیم گرفتم برم خونه...چون با این فکر مشغول نمیتونستم کار کنم...
سوار بی ام وه مشکیم شدم....پوزخندی نشست رو لبم.
اینم مثل زندگیم سیاه بود...
انقدر تو افکارم غرق بودم که نفهمیدم کی رسیدم..ماشینم رو بردم داخل....وقتی وارد خونه شدم...شهین خانم به استقبالم اومد...با دیدنش لبخندی زدم....تنها زن زندگی من بود...
مثل مادر نداشتم بود...برام تو این چند سال مادری کرده بود
وقتی برای استخدام اومد...گفت که دختر و پسرش زیر اوار موندن...شوهرش هم چند سال قبل فوت شده بود...
مثل من تنها بود...وقتی اومد خدمتکارم نبود....بلکه همدم و مادرم بود
خیلی بهش اصرار کردم که همینجا بمونه....ولی قبول نکرد..
منم براش یه خونه تو طالقان گرفتم....چون باید یکم ازین شهر شلوغ دور می بود
با تکون خوردن دستی جلو صورتم از حال و هوام اومدم بیرون...
-سلام پسرم خوبی
-سلاام شهین خانم احوال شما...
-ممنونم....بازم سر درد داری
-بله...بازم
-از چشمات معلومه....بیا...بیا برات چای دارچین درست کنم..
-ممنون...ولی الان تنها چیزی که میخوام خوابه
-باش مادر تو برو استراحت کن منم برات دمنوش میارم
-راستی ....اخر هفتس و شما باید استراحت کنید..
-وا پس کی کارارو انجام بده
-نگران نباشید خودم یه کاریش میکنم
-اما
-اما نداره دیگه...خودم میرسونمتون....بعد از شام حاضر شید میبرمتون..
-چشم..دستت درد نکنه
-خواهش
رفتم سمت اتاقم..رو تختم با همون لباسا خوابیدم....به اتفاقات امروز فکر کردم...
خلاصه...بعد از خوردن دمنوش و شام....شهین خانم رو رسوندم...البته بماند که چقدر نصیحتم کرد...
تصمیم گرفتم که برم و به بیمارستان سر بزنم...
ماشینم رو تو کوچه خلوت نزدیک بیمارستان پارک کردم
داشتم پیاده سمت بیمارستان میرفتم که صدای داد اشنایی شنیدم
بدو رفتم سمت صدا.... #حقیقت_رویایی💕
لایک و نظر فرلموش نشه😊
۸۷.۰k
۰۹ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.