گس لایتر/ادامه پارت ۲۲۰
.
بعد از اون حکم لعنتی همه چیز تغییر کرد... بعد از خروج از دادگاه همه چیز با زمان ورودشون فرق کرده بود...
بایول حتی فرصت نکرد برای جدا شدن از اون هیولای مجسم شادی کنه... چون بازم ضربه ی بزرگی خورد...
وقتی جونگکوک و مادرش پیروزمندانه سمت ماشینشون میرفتن بایول دنبالشون رفت...
نابی نمیتونست کنترلش کنه.... فقط دنبالش رفت تا اتفاقی براش نیفته....
با صدای بلند و بغض آلودی اسمشو فریاد زد... طوری که تمامی آدمایی که اونجا بودن به سمت صدا برگشتن....
-جئون جونگکوک!!!!....
ایستاد و با خونسردی و نگاه بی روحش به منبع صدا خیره شد...
بایول جلو رفت و سینه به سینش ایستاد...
-چجوری تونستی با وقاحت و بی شرمی تمام اثبات کنی که من افسرده شدم؟... باعث و بانی این حال من کسی غیر از توئه؟... تویی که مدعی بودی پسرمون باید توی بهترین شرایط و کنار پدر مادرش زندگی کنه حالا میخوای با وضعیتی که براش ساختی چیکار کنی؟ بچه ی شیرخواره ای رو که از مادرش گرفتی رو چطوری میخوای بزرگ کنی؟....
لبهاشو روی هم فشار میداد و چین نازکی از اخم میون ابروهاش افتاد... ولی کسی نفهمید دلیل عصبی شدنش چی بود... کدوم جمله ی بایول حالت خنثای صورتشو عوض کرد!...
لب به کلام وا کرد و کوتاه گفت...
جونگکوک: عصر... میام دنبال پسرم...
روشو برگردوند و رفت...
بایول روی زمین زانو زد... ایستادن سخت شده بود... سستی و رخوت بی سابقه ای وجودشو در بر گرفت... میون هق هقش فریاد زد....
-تاوانشو پس میدی لعنتییییی....
نابی هم نمیتونست با دیدن حال دخترش آروم بمونه... به گریه افتاده بود و سعی میکرد بایول رو از روی زمین بلند کنه....
نابی: دخترم... پاشو... خواهش میکنم... بریم عزیزم... بریم...
دستهایی که برای کمک بهش دراز میشد رو پس میزد... به اینکه همه ی آدمایی که از کنارش رد میشدن و معنادار بهش نگاه میکردن توجهی نداشت... از اینکه شناخته شده بود و همه زیر لب اسمشو به زبون میاوردن و پوزخند زنان از کنارش میگذشتن شرمسار نبود.... چون بخشی از وجودشو از دست داده بود...
از این لحظه به بعد جهان پیش چشمش تیره و تار بود و دنیا رونقی نداشت... ولی عادلانه نبود که همه چیز اینطوری تموم بشه...
این ظلم مسلم رو نمیشد بی جواب گذاشت...
.
.
.
با زحمت زیاد از اونجا دور شد و سوار ماشین شد بعد از سکوتی چند دقیقه ای زیر لب گفت:
این بار فرق میکنه.... تلافیشو سنگین تر از چیزی که کشیدم سرت در میارم... فقط باید راهشو پیدا کنم!
بعد از اون حکم لعنتی همه چیز تغییر کرد... بعد از خروج از دادگاه همه چیز با زمان ورودشون فرق کرده بود...
بایول حتی فرصت نکرد برای جدا شدن از اون هیولای مجسم شادی کنه... چون بازم ضربه ی بزرگی خورد...
وقتی جونگکوک و مادرش پیروزمندانه سمت ماشینشون میرفتن بایول دنبالشون رفت...
نابی نمیتونست کنترلش کنه.... فقط دنبالش رفت تا اتفاقی براش نیفته....
با صدای بلند و بغض آلودی اسمشو فریاد زد... طوری که تمامی آدمایی که اونجا بودن به سمت صدا برگشتن....
-جئون جونگکوک!!!!....
ایستاد و با خونسردی و نگاه بی روحش به منبع صدا خیره شد...
بایول جلو رفت و سینه به سینش ایستاد...
-چجوری تونستی با وقاحت و بی شرمی تمام اثبات کنی که من افسرده شدم؟... باعث و بانی این حال من کسی غیر از توئه؟... تویی که مدعی بودی پسرمون باید توی بهترین شرایط و کنار پدر مادرش زندگی کنه حالا میخوای با وضعیتی که براش ساختی چیکار کنی؟ بچه ی شیرخواره ای رو که از مادرش گرفتی رو چطوری میخوای بزرگ کنی؟....
لبهاشو روی هم فشار میداد و چین نازکی از اخم میون ابروهاش افتاد... ولی کسی نفهمید دلیل عصبی شدنش چی بود... کدوم جمله ی بایول حالت خنثای صورتشو عوض کرد!...
لب به کلام وا کرد و کوتاه گفت...
جونگکوک: عصر... میام دنبال پسرم...
روشو برگردوند و رفت...
بایول روی زمین زانو زد... ایستادن سخت شده بود... سستی و رخوت بی سابقه ای وجودشو در بر گرفت... میون هق هقش فریاد زد....
-تاوانشو پس میدی لعنتییییی....
نابی هم نمیتونست با دیدن حال دخترش آروم بمونه... به گریه افتاده بود و سعی میکرد بایول رو از روی زمین بلند کنه....
نابی: دخترم... پاشو... خواهش میکنم... بریم عزیزم... بریم...
دستهایی که برای کمک بهش دراز میشد رو پس میزد... به اینکه همه ی آدمایی که از کنارش رد میشدن و معنادار بهش نگاه میکردن توجهی نداشت... از اینکه شناخته شده بود و همه زیر لب اسمشو به زبون میاوردن و پوزخند زنان از کنارش میگذشتن شرمسار نبود.... چون بخشی از وجودشو از دست داده بود...
از این لحظه به بعد جهان پیش چشمش تیره و تار بود و دنیا رونقی نداشت... ولی عادلانه نبود که همه چیز اینطوری تموم بشه...
این ظلم مسلم رو نمیشد بی جواب گذاشت...
.
.
.
با زحمت زیاد از اونجا دور شد و سوار ماشین شد بعد از سکوتی چند دقیقه ای زیر لب گفت:
این بار فرق میکنه.... تلافیشو سنگین تر از چیزی که کشیدم سرت در میارم... فقط باید راهشو پیدا کنم!
۲۱.۶k
۰۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.