عشق ابدی پارت ۱۱۸
عشق ابدی پارت ۱۱۸
ویو نویسنده
لی : اول از همه که باید شماره یکی از هیونگات رو بدی بهم.
یانگ : خب؟
کمی رو میز خم شد و دستاش رو تکیه گاه کرد. به چشمای غم زده اش نگا کرد و ادامه داد
لی : مشکلی نیست پسر.. باورم داری ؟
یانگ : بله ایمو
لی : پس نگران بقیه اش نباش پسرم. غذاتو خوردی شماره رو بده بهم..
یانگ : چشم
---------------------------------------------------------
کمی استرس داشت.
اگر همه چی اونجوری که به یانگ قول داده بود پیش نمیرفت چی؟
سعی کرد خودش رو با نفس های عمیق آروم کنه. نباید انقدر منفی بافی میکرد
حدود ۱۰ مین از ساعت قرارشون گذشته بود..
هم نگران بود و هم کلافه شده بود. باید بیشتر منتظر میموند؟ بخاطر استرسش از ۱۵ مین جلوتر اونجا بود.
کم کم از اومدن پسر صرف نظر کرد.. خیلی وقته منتظر مونده بود.
همین که خواست بلند بشه و از کافه خلوت و شیک اونجا بیرون بره در با شدت باز شد.
نگاهی پر از تعجب به در انداخت و سر جاش میخکوب شد.
پسری رو دید که با نفس نفس و عرق رو پیشونی دست به زانو وایستاده.
تقریبا با مشخصاتی که یانگ بهش گفته بود مشابه بود. یه لحظه حرف یانگ رو تو ذهنش مرور کرد
٬ایمو حواست باشه. پسری با قد متوسط ، موهای مشکی ، چشمای قهوه ای و اکثرا هم لباس های لش و مشکی میپوشه٬
خودش بود نه؟ وقتی دید پسر با چشم هایی که نگرانی و استرس ازشون بیرون میزد دنبالش میگرده ، دستی تکون داد تا توجهش رو جلب کنه.
عجیب بود براش. پسر رو به روش انگار با دیدنش جا خورده بود
تردید داشت برای سمتش رفتن. بلاخره راهی شد و جلوی خانم تقریبا مسن رو به روش نشست
قلبش بشدت تند میزد و از نگرانی نمیدونست چیکار کنه.
لی : اوه.. بنظر خیلی حالتون بده. لطفا کمی آب بخورید.
به لیوان داخل دست زن نگاهی انداخت و بعد از کمی مکث اونو گرفت و سر کشید.
تشکری زیر لب کرد و منتظر بهش خیره شد
زن متوجه شد و ادامه داد
لی : خ...خب ، من لی هستم. لی سوها ؛ فکر میکنم شما جناب مین باشید نه؟
+بله..خودم هستم ، شما کسی بودید که به من گفتید باید همو ملاقات کنیم؟!
لی : بله...همونطور هم که تو ایمیل بهتون گفتم.. میخوام در مورد یانگ ، دوست تون صحبت کنم.(لبخند)
+خواهش میکنم بهم بگید. شما کی هستید؟ اصن یانگ رو از کجا میشناسید؟؟ اون کجاست؟ باهام شوخی میکنید که زنده است؟؟
لی : پسرم لطفاً آروم باش... کاملا جدی گفتم . درسته ، یانگ شی زنده است. تمام این مدت زنده بود.. فقط بخاطر مشکلات و دلایلی که اگر صبر کنید بهتون میگم ، خودش رو ازتون مخفی کرده بود.
+بله...من معذرت میخوام ؛ زیاده روی کردم(آروم)
لی : مشکلی نیست. حقم دارید ، بعد از ماه ها خبری ازش به دست تون رسیده. من میفهمم فقط ازتون میخوام آروم باشید تا من شمارو در جریان همه چیز بزارم.
+چشم...لطفا همه چیز رو بهم بگید.
لی : خب...
ویو نویسنده
لی : اول از همه که باید شماره یکی از هیونگات رو بدی بهم.
یانگ : خب؟
کمی رو میز خم شد و دستاش رو تکیه گاه کرد. به چشمای غم زده اش نگا کرد و ادامه داد
لی : مشکلی نیست پسر.. باورم داری ؟
یانگ : بله ایمو
لی : پس نگران بقیه اش نباش پسرم. غذاتو خوردی شماره رو بده بهم..
یانگ : چشم
---------------------------------------------------------
کمی استرس داشت.
اگر همه چی اونجوری که به یانگ قول داده بود پیش نمیرفت چی؟
سعی کرد خودش رو با نفس های عمیق آروم کنه. نباید انقدر منفی بافی میکرد
حدود ۱۰ مین از ساعت قرارشون گذشته بود..
هم نگران بود و هم کلافه شده بود. باید بیشتر منتظر میموند؟ بخاطر استرسش از ۱۵ مین جلوتر اونجا بود.
کم کم از اومدن پسر صرف نظر کرد.. خیلی وقته منتظر مونده بود.
همین که خواست بلند بشه و از کافه خلوت و شیک اونجا بیرون بره در با شدت باز شد.
نگاهی پر از تعجب به در انداخت و سر جاش میخکوب شد.
پسری رو دید که با نفس نفس و عرق رو پیشونی دست به زانو وایستاده.
تقریبا با مشخصاتی که یانگ بهش گفته بود مشابه بود. یه لحظه حرف یانگ رو تو ذهنش مرور کرد
٬ایمو حواست باشه. پسری با قد متوسط ، موهای مشکی ، چشمای قهوه ای و اکثرا هم لباس های لش و مشکی میپوشه٬
خودش بود نه؟ وقتی دید پسر با چشم هایی که نگرانی و استرس ازشون بیرون میزد دنبالش میگرده ، دستی تکون داد تا توجهش رو جلب کنه.
عجیب بود براش. پسر رو به روش انگار با دیدنش جا خورده بود
تردید داشت برای سمتش رفتن. بلاخره راهی شد و جلوی خانم تقریبا مسن رو به روش نشست
قلبش بشدت تند میزد و از نگرانی نمیدونست چیکار کنه.
لی : اوه.. بنظر خیلی حالتون بده. لطفا کمی آب بخورید.
به لیوان داخل دست زن نگاهی انداخت و بعد از کمی مکث اونو گرفت و سر کشید.
تشکری زیر لب کرد و منتظر بهش خیره شد
زن متوجه شد و ادامه داد
لی : خ...خب ، من لی هستم. لی سوها ؛ فکر میکنم شما جناب مین باشید نه؟
+بله..خودم هستم ، شما کسی بودید که به من گفتید باید همو ملاقات کنیم؟!
لی : بله...همونطور هم که تو ایمیل بهتون گفتم.. میخوام در مورد یانگ ، دوست تون صحبت کنم.(لبخند)
+خواهش میکنم بهم بگید. شما کی هستید؟ اصن یانگ رو از کجا میشناسید؟؟ اون کجاست؟ باهام شوخی میکنید که زنده است؟؟
لی : پسرم لطفاً آروم باش... کاملا جدی گفتم . درسته ، یانگ شی زنده است. تمام این مدت زنده بود.. فقط بخاطر مشکلات و دلایلی که اگر صبر کنید بهتون میگم ، خودش رو ازتون مخفی کرده بود.
+بله...من معذرت میخوام ؛ زیاده روی کردم(آروم)
لی : مشکلی نیست. حقم دارید ، بعد از ماه ها خبری ازش به دست تون رسیده. من میفهمم فقط ازتون میخوام آروم باشید تا من شمارو در جریان همه چیز بزارم.
+چشم...لطفا همه چیز رو بهم بگید.
لی : خب...
۱.۹k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.