آرامش دریا p¹³
آرامش دریا p¹³
ویو تهیونگ
آههههههه.
چقدر امروز روز بدی داشتم، اصلا باورم نمیشه...آخه چرا؟ چرا ؟ نه...من نمیزارم....یعنی ما نمیزاریم.
*فلش بک به نیم ساعت بعد*
امروز جونیور اومد به بندر.
جونیور پسر یکی از دشمن های بابام بود. بزارید براتون تعریف کنم.
قبل و بعد از اینکه ما به دنیا بیایم جانی که پدر جونیور هستش با پدرمون دشمنی داشت و سعی میکرد که پدرم و نابود کنه ولی پدرم شکستش دادیم. برای همین مادر جونیور که باردار بود به خاطر شک مرگ شوهرش چهار ماه زود تر جونیور رو به دنیا آوورد و سر زا مادرش و از داشت داد و عمو و عمه ی جونیور از جونیور مواظبت کردن و بهش گفتن که خانواده ی ما دشمن اوناییم و بعد از تولد ۱۸ سالگیش انتقام پدر و مادرش و ازما بگیره. که یه هفته ی پیش تولدش بود.
و حالا هم دنبال جیمنیه.
چون الان اون بارداره و میخواد انتقامش و اینجوری بگیره.
*پایان فلش بک*
کوک: ته؟ تهیونگ؟هویییی تهیونگ با توام!
تهیونگ: ب..بله؟ چی شده؟
کوک: میدونی چقدر الکل خوردی و سیگار کشیدی؟ اینجارو مثل بار کردی.
تهیونگ: آهههههه...معذرت میخوام، نگران جیمینم.
کوک: اوووو بس کن! ما هستیم. تازه نیروهای های ویژه ی آیون و خودتم در نظر بگیر. آره که جونیور روباهه و مکار. ولی...ولی نمتونم کاری کنه. اونم مثل پدرش میمره....حالا هم بیا شام. از بیرون غذا سفارش دادم.
تهیونگ: خیلی خوب باشه.
کوک: میگم میخوای بعد شام بریم یه سر به جیمین بزنیم؟ چند وقتی هست که ندیدمش.
تهیونگ: باشه...بزار زنگ بزنم بهش.
کوک: باشه....وایسا نگرانش نکنیا...اون بارداره استرس ندی بهشا...اصلا لازم نیست خودم زنگ میزنم.
تهیونگ: نمیخواد بهت قول میدم خودم زنگ میزنم.
کوک: تازه یکم طبیعی حرف بزنم اینجوری سرد حرف نزن نگرانش نکن.
تهیونگ: تو چرا به فکر اونی؟
کوک: چون که بارداره و اون موجود بردار زاده مونه.
تهیونگ: خدایا یه آلفا یا بتا پیدا کن بده من منم باردار شم ببینم این نگران میشه.
کوک: برو امگا زیاد حرف میزنی....
*نکته: جیمین،تهیونگ و کوک امگا هستن*
و رفتم و زنگ زدم به جیمین ولی بجاش یونگی جواب داد یهو قلبم وایساد.
یونگی: الو؟
تهیونگ: ا...الو؟ یونگی؟ چرا جیمین جواب نداد؟ اتفاقی افتاده؟
یونگی: نه یکم درد داشت گفت میخواد دراز بکشه و گرفت خوابید.
تهیونگ: قلبم وایساد....خوب شد که تو جواب دادی...باید یه چیزی بهت بگم ولی به جیمین نگو و فقط به مامانت بگو.
یونگی: باشه بگو.
تهیونگ: (همه چیز و گفت)
یونگی: با...باورم نمیشه.. حالا چیکار کنم؟ (بغض)
تهیونگ: فقط چیزی به جیمین نگو...تازه ما هم هستیم. قول میدم که نتونه شمار و پیدا کنه. یادت رفته من بزرگترین باند مافیا هستم؟
یونگی: ا...اما؟
تهیونگ: الان هر حرفی داری نگه دار تا بیایم اونجا.
یونگی: باشه...فعلا.
تهیونگ: خدافظ.
کوک: بهت گفتم که چیزی نگو...اگر اتفاقی جیمین بشنوه چی؟
تهیونگ: خواب بود.
کوک: من شامم و خوردم تو هم برو بخور من وسایل و جمع کنم بریم!
تهیونگ: وسایل؟
کوک: اووو قراره سه روز اونجا بمونیم!
تهیونگ: به چه مناسبت؟
کوک: سوال نپرس برو بخور.
*یک ساعت بعد*
......
ویو تهیونگ
آههههههه.
چقدر امروز روز بدی داشتم، اصلا باورم نمیشه...آخه چرا؟ چرا ؟ نه...من نمیزارم....یعنی ما نمیزاریم.
*فلش بک به نیم ساعت بعد*
امروز جونیور اومد به بندر.
جونیور پسر یکی از دشمن های بابام بود. بزارید براتون تعریف کنم.
قبل و بعد از اینکه ما به دنیا بیایم جانی که پدر جونیور هستش با پدرمون دشمنی داشت و سعی میکرد که پدرم و نابود کنه ولی پدرم شکستش دادیم. برای همین مادر جونیور که باردار بود به خاطر شک مرگ شوهرش چهار ماه زود تر جونیور رو به دنیا آوورد و سر زا مادرش و از داشت داد و عمو و عمه ی جونیور از جونیور مواظبت کردن و بهش گفتن که خانواده ی ما دشمن اوناییم و بعد از تولد ۱۸ سالگیش انتقام پدر و مادرش و ازما بگیره. که یه هفته ی پیش تولدش بود.
و حالا هم دنبال جیمنیه.
چون الان اون بارداره و میخواد انتقامش و اینجوری بگیره.
*پایان فلش بک*
کوک: ته؟ تهیونگ؟هویییی تهیونگ با توام!
تهیونگ: ب..بله؟ چی شده؟
کوک: میدونی چقدر الکل خوردی و سیگار کشیدی؟ اینجارو مثل بار کردی.
تهیونگ: آهههههه...معذرت میخوام، نگران جیمینم.
کوک: اوووو بس کن! ما هستیم. تازه نیروهای های ویژه ی آیون و خودتم در نظر بگیر. آره که جونیور روباهه و مکار. ولی...ولی نمتونم کاری کنه. اونم مثل پدرش میمره....حالا هم بیا شام. از بیرون غذا سفارش دادم.
تهیونگ: خیلی خوب باشه.
کوک: میگم میخوای بعد شام بریم یه سر به جیمین بزنیم؟ چند وقتی هست که ندیدمش.
تهیونگ: باشه...بزار زنگ بزنم بهش.
کوک: باشه....وایسا نگرانش نکنیا...اون بارداره استرس ندی بهشا...اصلا لازم نیست خودم زنگ میزنم.
تهیونگ: نمیخواد بهت قول میدم خودم زنگ میزنم.
کوک: تازه یکم طبیعی حرف بزنم اینجوری سرد حرف نزن نگرانش نکن.
تهیونگ: تو چرا به فکر اونی؟
کوک: چون که بارداره و اون موجود بردار زاده مونه.
تهیونگ: خدایا یه آلفا یا بتا پیدا کن بده من منم باردار شم ببینم این نگران میشه.
کوک: برو امگا زیاد حرف میزنی....
*نکته: جیمین،تهیونگ و کوک امگا هستن*
و رفتم و زنگ زدم به جیمین ولی بجاش یونگی جواب داد یهو قلبم وایساد.
یونگی: الو؟
تهیونگ: ا...الو؟ یونگی؟ چرا جیمین جواب نداد؟ اتفاقی افتاده؟
یونگی: نه یکم درد داشت گفت میخواد دراز بکشه و گرفت خوابید.
تهیونگ: قلبم وایساد....خوب شد که تو جواب دادی...باید یه چیزی بهت بگم ولی به جیمین نگو و فقط به مامانت بگو.
یونگی: باشه بگو.
تهیونگ: (همه چیز و گفت)
یونگی: با...باورم نمیشه.. حالا چیکار کنم؟ (بغض)
تهیونگ: فقط چیزی به جیمین نگو...تازه ما هم هستیم. قول میدم که نتونه شمار و پیدا کنه. یادت رفته من بزرگترین باند مافیا هستم؟
یونگی: ا...اما؟
تهیونگ: الان هر حرفی داری نگه دار تا بیایم اونجا.
یونگی: باشه...فعلا.
تهیونگ: خدافظ.
کوک: بهت گفتم که چیزی نگو...اگر اتفاقی جیمین بشنوه چی؟
تهیونگ: خواب بود.
کوک: من شامم و خوردم تو هم برو بخور من وسایل و جمع کنم بریم!
تهیونگ: وسایل؟
کوک: اووو قراره سه روز اونجا بمونیم!
تهیونگ: به چه مناسبت؟
کوک: سوال نپرس برو بخور.
*یک ساعت بعد*
......
۵.۴k
۲۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.