p.64 Rosaline
خندم گرفته بود ازش...
یونگ سوک رو بغل کردم
_بریم ببینیم لباسای جدیدت چطورن
در ورودیو باز کردم...چندتا کارتن پشت در بود...دونه دونه اوردمشون داخل و یونگ سوک رو خوابوندم روزمین و همه کارتنا رو باز کردم...
با دیدن لباسا ذوق کردم...همشونو در اوردم وچیدم رو زمین...
_کدومشو تنت کنم؟
یه پیرهن حوله ای قرمز با شلوار ستش که مشکی بود ورداشتم
_فکر میکنم این خوشگل باشه
تیشرتی که کوک تنش کرده بود رو در اوردم و لباسوتنش کردم...شروع کرد به گریه کردن...
_عه پسر لوس...
استینشو مرتب کردم و بغلش کردم
_بیا...تموم شد....گریه نکن دیگه
گریه ش قطع نمیشد
_فکر کنم پسر خوشتیپم گشنشه...بریم بهت غذا بدم
راه افتادم سمت اتاق کوک و تقه ای به در زدم
+بیا تو...
رفتم داخل دیدم دراز کشیده بود رو تخت...
_میگم کدوم اتاق خالیه به یونگ سوک شیر بدم؟
یکم خودشو کنار کشید
+اینجا
_نه اینجا که نمیشه
+واقعا دلیل خجالت کشیدنتو نمیفهمم رائل...
گریه یونگ سوک بیشتر شد...
کوک با صدای بلندتر گفت:
+رائل بیا بهش شیر بده من نگات نمیکنم اصلا...سرم ترکید از گریه این بچه...
یونگ سوک رو گذاشتم رو تخت و پشتمو کردم به کوک
+چرا پشت میکنی به من؟
_خودت گفتی نگاه نمیکنی... اینجوری خوبه
و به یونگ سوک شیر دادم که گریه ش قطع شد
+مثل خودت بد اخلاقه
پوزخند زدم
_دقیقا مثل خودته...اینو باور کن
سرشو اورد بالا و رو به یونگ سوک گفت:
+جای منم شیر بخور پسرم...
برگشتم سمتش ومحکم زدم به بازوش که ادامه داد
+جای من نخور...پسرم...
پشت چشمی براش نازک کردم که خندید
سرمو به نشونه تاسف تکون دادم
_پدری که اینقد بی ادب باشه بچه ش چیمیشه؟ امیدوارم حداقل توی همچین موردی یونگ سوک شبیه تو نباشه...
دراز کشید کنار یونگ سوک و دستاشو باز کرد
+بیا بغلم
_این بچه هنوز نخوابیده...
به یونگ سوکنگاه کرد
+اینکه کامل خوابه
_نیست...
+من میگم هست..
اومد پشتم دراز کشید و بغلم کرد
یهو یونگ سوک شروع کرد به گریه کردن...
_دیدی میگم بیداره...
کوک اروم با لگد زد به کمرم و ازم جدا شد...
+با این بچه تربیت کردنت...
زدم زیر خنده...
_چرانمیخوای قبول کنی که یونگ سوک خود توعه فقط توی سایز کوچیکتر...؟
روکرد سمت یونگ سوک و انگشت اشارشوسمتش گرفت:
+اینسری بخوای مزاحم کارای من بشی میدم بَم بخورتت
روکردم سمتش و با اعتراض گفتم:
_عهههه یعنی چیییی؟
+همینکه گفتم...منم دل دارم
دستمو کشیدم روی سر یونگ سوک که داشت با تعجب نگامون میکرد...
_گوشنده مامانی...بابات همیشه اینقد بدجنسه
+من بدجنسم؟
_بله
با حرص خندید
+فکر نمیکنی بدجنس تویی که یه سال خودتو ازم گرفتی؟
زدم توحرفش
_لطفا دیگه راجب اون یه سال کوفتی چیزینگو
نشست رو تخت و سرمو گذاشت رو پاش و دستشو کشید توموهام
+دیگه نمیگم
_افرین پسر خوب...
+دلم حتی برای موهاتم تنگ شده بود
لبخند زدم و چشامو بستم
_میتونی بخریشون
+چرا بخرم وقتی مال خودمه؟
_نمیدونم...فکر کنم خوابم میاد هذیون میگم
+بگیر بخواب...
سرمو تکون دادم:
_اگه ببره...
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود.... نفهمیدم کی خوابم برد
.....................
یونگ سوک رو بغل کردم
_بریم ببینیم لباسای جدیدت چطورن
در ورودیو باز کردم...چندتا کارتن پشت در بود...دونه دونه اوردمشون داخل و یونگ سوک رو خوابوندم روزمین و همه کارتنا رو باز کردم...
با دیدن لباسا ذوق کردم...همشونو در اوردم وچیدم رو زمین...
_کدومشو تنت کنم؟
یه پیرهن حوله ای قرمز با شلوار ستش که مشکی بود ورداشتم
_فکر میکنم این خوشگل باشه
تیشرتی که کوک تنش کرده بود رو در اوردم و لباسوتنش کردم...شروع کرد به گریه کردن...
_عه پسر لوس...
استینشو مرتب کردم و بغلش کردم
_بیا...تموم شد....گریه نکن دیگه
گریه ش قطع نمیشد
_فکر کنم پسر خوشتیپم گشنشه...بریم بهت غذا بدم
راه افتادم سمت اتاق کوک و تقه ای به در زدم
+بیا تو...
رفتم داخل دیدم دراز کشیده بود رو تخت...
_میگم کدوم اتاق خالیه به یونگ سوک شیر بدم؟
یکم خودشو کنار کشید
+اینجا
_نه اینجا که نمیشه
+واقعا دلیل خجالت کشیدنتو نمیفهمم رائل...
گریه یونگ سوک بیشتر شد...
کوک با صدای بلندتر گفت:
+رائل بیا بهش شیر بده من نگات نمیکنم اصلا...سرم ترکید از گریه این بچه...
یونگ سوک رو گذاشتم رو تخت و پشتمو کردم به کوک
+چرا پشت میکنی به من؟
_خودت گفتی نگاه نمیکنی... اینجوری خوبه
و به یونگ سوک شیر دادم که گریه ش قطع شد
+مثل خودت بد اخلاقه
پوزخند زدم
_دقیقا مثل خودته...اینو باور کن
سرشو اورد بالا و رو به یونگ سوک گفت:
+جای منم شیر بخور پسرم...
برگشتم سمتش ومحکم زدم به بازوش که ادامه داد
+جای من نخور...پسرم...
پشت چشمی براش نازک کردم که خندید
سرمو به نشونه تاسف تکون دادم
_پدری که اینقد بی ادب باشه بچه ش چیمیشه؟ امیدوارم حداقل توی همچین موردی یونگ سوک شبیه تو نباشه...
دراز کشید کنار یونگ سوک و دستاشو باز کرد
+بیا بغلم
_این بچه هنوز نخوابیده...
به یونگ سوکنگاه کرد
+اینکه کامل خوابه
_نیست...
+من میگم هست..
اومد پشتم دراز کشید و بغلم کرد
یهو یونگ سوک شروع کرد به گریه کردن...
_دیدی میگم بیداره...
کوک اروم با لگد زد به کمرم و ازم جدا شد...
+با این بچه تربیت کردنت...
زدم زیر خنده...
_چرانمیخوای قبول کنی که یونگ سوک خود توعه فقط توی سایز کوچیکتر...؟
روکرد سمت یونگ سوک و انگشت اشارشوسمتش گرفت:
+اینسری بخوای مزاحم کارای من بشی میدم بَم بخورتت
روکردم سمتش و با اعتراض گفتم:
_عهههه یعنی چیییی؟
+همینکه گفتم...منم دل دارم
دستمو کشیدم روی سر یونگ سوک که داشت با تعجب نگامون میکرد...
_گوشنده مامانی...بابات همیشه اینقد بدجنسه
+من بدجنسم؟
_بله
با حرص خندید
+فکر نمیکنی بدجنس تویی که یه سال خودتو ازم گرفتی؟
زدم توحرفش
_لطفا دیگه راجب اون یه سال کوفتی چیزینگو
نشست رو تخت و سرمو گذاشت رو پاش و دستشو کشید توموهام
+دیگه نمیگم
_افرین پسر خوب...
+دلم حتی برای موهاتم تنگ شده بود
لبخند زدم و چشامو بستم
_میتونی بخریشون
+چرا بخرم وقتی مال خودمه؟
_نمیدونم...فکر کنم خوابم میاد هذیون میگم
+بگیر بخواب...
سرمو تکون دادم:
_اگه ببره...
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود.... نفهمیدم کی خوابم برد
.....................
۵.۵k
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.