×قسمت شش×پارت یک
×قسمت شش×پارت یک
خواستم قضیهرو درستش کنم که گفتم:نه مامان جان...در اون حدم نیست که..
_اِوآ..ایدا انکار نکن..خودت بگو چه افتخاراتی توی زمینه اشپزی جز خرابکاری داشتی اخه؟؟
من و من کردم..احتمالا اگه دروغکی از خودم چیزی بگم مامان دستمو رو میکنه و بیشتر ضایع میشم
پس هیچی نگفتم که مامان دوباره گفت:شیما خانوم..نمیدونی...یه بار ایدا خواست واسه باباش نیمرو درست کنه...زد کل اشپزخونه رو داغون کرد
پاکان در حالی که سرخ شده بود از خنده پرسید :چجوری؟؟
_اول برداشته روغن ریخته توی ماهیتابه داغ
بعد که تخم مرغو توش زده بیخیال رفته پی کار خودش تا وقتی که بوی شاهکار بزرگش به مشامش خورده...وقتی اومده سراغش که سوخته بوده...بعدم همونجوری داغ ماهیتابه رو گذاشته روی میز ناهار خوری
انقد این ظرف داغ بوده که هم دست خودش هم دستگیره هم سفره روی میز ناهارخوری میسوزه
بعدم تازهخواسته گندکاریاشو جمع کنه..موقع شستن ماهیتابه چون کلی سوخته بوده به سختی با چنگ و دندون تمیزش میکنه
که بازم روش خش میندازه و از بین میبردش
داشتم از خجالت شر شر عرق میریختم...من باید یه جنگ جهانی سومی با مامان راه بندازم بعدا
توی همین فکرا بودم که مامان و شیما خانوم رفتن توی اشپزخونه
با تعجب از پاکان پرسیدم:کجا رفتن!؟
_مامانم میخواس چند نوع غذا به مامانت یاد بده..کتاب اشپزیش تو اشپزخونه بود
اهانی گفتم و هنسفریمو از توی کیفم اوردم بیرون
اهنگو پلی زدم و مشغول گوش دادن شدم
یکم که گذشت از دستایی کع پاکان جلوی چشمم تکون میداد یکی از هنسفری هارو اوردم بیرون
_چی گوش میدی که انقد توش گم شدی!؟
_اهنگ
_اهان...نمیدونستم
خواستم دوباره هنسفری رو بزارم توی گوشم که گفت:خوانندش کیه!؟
_.........
_نمیشناسم...چی میخونه حالا!؟
_اهنگاش به درد سن تو نمیخوره
_به درد سن من نمیخوره و واسه تو خوبع!؟!
چه جالب...بگو ببینم اسمشو
_ببین پاکان من حوصله ندارم بیای اینو گوش بدی بعد روت اثر بزاره مامانت بگه این چی بود گفتی بچه من گوش بده
_هه هه...نمکدون...کی خواس گوش بده!؟
_اگه نمیخوای گوش بدی چرا پرسیدی!؟
_پرسیدم که یه موقع اتفاقی جایی گوش ندم..احتمالا چیزایی که تو گوش میدی خزو چرته
_عمت چرته پررویه بی ادب
_متاسفانه بابام تک فرزنده...ببخشید دیگه
لبمو گاز گرفتم از حرص
_نگیر اونو گاز
_به تو چه..دوس دارم گاز بگیرم اصن
بعدشم از لج پاکان محکم لبمو با دندون گاز گرفتم و فشار دادم...از درد داشت اشکم در میومد
یکم بعدشم داغی خونو روی لبم حس کردم
یکی نیس بگه اخه این چلغوز لیاقت داره واسش اینجوری کنی با خودت
چشمای پاکان نگران شده بود
باور نمیکردم این یه نفر نگران بشه
اونم واسه من
به چشمام شک کردم
بیخیال دنبال دستمال گشتم دور و برم
پیدا نکردم
پاکان از جاش بلند شد و از روی میز اون یکی سالن خونه یدونه دستمآل اورد
خواستم ازش بگیرم که دستشوبرد عقب
اومد کنارم نشست و گفت:نیگا کن...چقد سرتق و لجبازی اخه تو دختر...ببینمت...
اصن حواسش به من که بهش خیره بودم،نبود
خیلی با دقت و اروم دستمالو روی لبم میزاشت
نمیتونستم جلوشو بگیرم
وقتی کارش تموم شد ازم دور شد و گفت :بیا این دستمالو بگیر دستت
یه موقع باز زخمش باز میشه خونریزی میکنه
_خو بکنه..که چی مثلا
_د ن د..توی مغز فندقی عمرا مثه من عمیق فکر کنی
_مغزفندقی ام عمته..مثلا چه فکری کردی فیل مغزی !؟
_هیچی...فقط گفتم شاید یه موقع مامانی،بابایی چیزی بیاد...ببینه لبتو...بعد فک کنه کار من بوده
یه لبخند ژکوند زد وبهم خیره شد
هنوز نگرفته بودم منظورشو
یکم به مغزم فشار اوردم که جیغم رفت هوا:تو یه عوضی بیشعور بی مغز الااااااغی
_ممنون
_ممنون و درد ...
دیگه نتونست چیزی بگه
اخه باباش اومده بود
همونجوری که به میز نزدیک میشد گفت:ای بابا..بچه ها حوصلتون سر نرفته؟؟ هوای امشب خیلی خوبه ها...میخواین برید توی حیاط
_چیکار کنیم مثلا توی حیاط بابا!؟
_قدم بزنید..
بعدم رفت توی بالکن
اخه مگه من خرم که با این برم قدم بزنم
بیخیال باز هنسفریمو زدم توی گوشم که در یک حرکت آنی پاکان از گوشم کشیدش بیرون و دستمو کشید و با خودش برد توی اتاقش
انقدری یهویی شد که کلی ترسیدم
در اتاقو بست و منو روی تختش هل داد
تازه تونسته بودم قشنگ همه جارو ببینم
یه اتاق با دیزاین قهوه ای سوخته
ولی خیلی شیک بود
پر ازپوستر و عکس از خودش
خیلی گشنگه
وااای
عاشقش شدم
*____*نه نه...این تنها چیزیه که من هیچوقت نباید عاشقش بشم
پاکان صندلی میز کامپیوترشو کشید جلوی من و نشست روش
همینجوری داشت بهم نگاه میکرد
خسته شده بودم
گفتم:اگه واسه زل زدن بهم منو اوردی اینجا خو میگفتی یه عکس از خودم میدادم بت
_دارم
_چیو؟
_عکسو
_از کی؟
_از تو
_چرت نگو.من نه با تو عکس انداختم نه بهت عکس دادم
صندلیشو برد عقب و خم شد سمت تختش
روکششو زد بالا و یه قاب عکسو اورد بیرون
خواستم قضیهرو درستش کنم که گفتم:نه مامان جان...در اون حدم نیست که..
_اِوآ..ایدا انکار نکن..خودت بگو چه افتخاراتی توی زمینه اشپزی جز خرابکاری داشتی اخه؟؟
من و من کردم..احتمالا اگه دروغکی از خودم چیزی بگم مامان دستمو رو میکنه و بیشتر ضایع میشم
پس هیچی نگفتم که مامان دوباره گفت:شیما خانوم..نمیدونی...یه بار ایدا خواست واسه باباش نیمرو درست کنه...زد کل اشپزخونه رو داغون کرد
پاکان در حالی که سرخ شده بود از خنده پرسید :چجوری؟؟
_اول برداشته روغن ریخته توی ماهیتابه داغ
بعد که تخم مرغو توش زده بیخیال رفته پی کار خودش تا وقتی که بوی شاهکار بزرگش به مشامش خورده...وقتی اومده سراغش که سوخته بوده...بعدم همونجوری داغ ماهیتابه رو گذاشته روی میز ناهار خوری
انقد این ظرف داغ بوده که هم دست خودش هم دستگیره هم سفره روی میز ناهارخوری میسوزه
بعدم تازهخواسته گندکاریاشو جمع کنه..موقع شستن ماهیتابه چون کلی سوخته بوده به سختی با چنگ و دندون تمیزش میکنه
که بازم روش خش میندازه و از بین میبردش
داشتم از خجالت شر شر عرق میریختم...من باید یه جنگ جهانی سومی با مامان راه بندازم بعدا
توی همین فکرا بودم که مامان و شیما خانوم رفتن توی اشپزخونه
با تعجب از پاکان پرسیدم:کجا رفتن!؟
_مامانم میخواس چند نوع غذا به مامانت یاد بده..کتاب اشپزیش تو اشپزخونه بود
اهانی گفتم و هنسفریمو از توی کیفم اوردم بیرون
اهنگو پلی زدم و مشغول گوش دادن شدم
یکم که گذشت از دستایی کع پاکان جلوی چشمم تکون میداد یکی از هنسفری هارو اوردم بیرون
_چی گوش میدی که انقد توش گم شدی!؟
_اهنگ
_اهان...نمیدونستم
خواستم دوباره هنسفری رو بزارم توی گوشم که گفت:خوانندش کیه!؟
_.........
_نمیشناسم...چی میخونه حالا!؟
_اهنگاش به درد سن تو نمیخوره
_به درد سن من نمیخوره و واسه تو خوبع!؟!
چه جالب...بگو ببینم اسمشو
_ببین پاکان من حوصله ندارم بیای اینو گوش بدی بعد روت اثر بزاره مامانت بگه این چی بود گفتی بچه من گوش بده
_هه هه...نمکدون...کی خواس گوش بده!؟
_اگه نمیخوای گوش بدی چرا پرسیدی!؟
_پرسیدم که یه موقع اتفاقی جایی گوش ندم..احتمالا چیزایی که تو گوش میدی خزو چرته
_عمت چرته پررویه بی ادب
_متاسفانه بابام تک فرزنده...ببخشید دیگه
لبمو گاز گرفتم از حرص
_نگیر اونو گاز
_به تو چه..دوس دارم گاز بگیرم اصن
بعدشم از لج پاکان محکم لبمو با دندون گاز گرفتم و فشار دادم...از درد داشت اشکم در میومد
یکم بعدشم داغی خونو روی لبم حس کردم
یکی نیس بگه اخه این چلغوز لیاقت داره واسش اینجوری کنی با خودت
چشمای پاکان نگران شده بود
باور نمیکردم این یه نفر نگران بشه
اونم واسه من
به چشمام شک کردم
بیخیال دنبال دستمال گشتم دور و برم
پیدا نکردم
پاکان از جاش بلند شد و از روی میز اون یکی سالن خونه یدونه دستمآل اورد
خواستم ازش بگیرم که دستشوبرد عقب
اومد کنارم نشست و گفت:نیگا کن...چقد سرتق و لجبازی اخه تو دختر...ببینمت...
اصن حواسش به من که بهش خیره بودم،نبود
خیلی با دقت و اروم دستمالو روی لبم میزاشت
نمیتونستم جلوشو بگیرم
وقتی کارش تموم شد ازم دور شد و گفت :بیا این دستمالو بگیر دستت
یه موقع باز زخمش باز میشه خونریزی میکنه
_خو بکنه..که چی مثلا
_د ن د..توی مغز فندقی عمرا مثه من عمیق فکر کنی
_مغزفندقی ام عمته..مثلا چه فکری کردی فیل مغزی !؟
_هیچی...فقط گفتم شاید یه موقع مامانی،بابایی چیزی بیاد...ببینه لبتو...بعد فک کنه کار من بوده
یه لبخند ژکوند زد وبهم خیره شد
هنوز نگرفته بودم منظورشو
یکم به مغزم فشار اوردم که جیغم رفت هوا:تو یه عوضی بیشعور بی مغز الااااااغی
_ممنون
_ممنون و درد ...
دیگه نتونست چیزی بگه
اخه باباش اومده بود
همونجوری که به میز نزدیک میشد گفت:ای بابا..بچه ها حوصلتون سر نرفته؟؟ هوای امشب خیلی خوبه ها...میخواین برید توی حیاط
_چیکار کنیم مثلا توی حیاط بابا!؟
_قدم بزنید..
بعدم رفت توی بالکن
اخه مگه من خرم که با این برم قدم بزنم
بیخیال باز هنسفریمو زدم توی گوشم که در یک حرکت آنی پاکان از گوشم کشیدش بیرون و دستمو کشید و با خودش برد توی اتاقش
انقدری یهویی شد که کلی ترسیدم
در اتاقو بست و منو روی تختش هل داد
تازه تونسته بودم قشنگ همه جارو ببینم
یه اتاق با دیزاین قهوه ای سوخته
ولی خیلی شیک بود
پر ازپوستر و عکس از خودش
خیلی گشنگه
وااای
عاشقش شدم
*____*نه نه...این تنها چیزیه که من هیچوقت نباید عاشقش بشم
پاکان صندلی میز کامپیوترشو کشید جلوی من و نشست روش
همینجوری داشت بهم نگاه میکرد
خسته شده بودم
گفتم:اگه واسه زل زدن بهم منو اوردی اینجا خو میگفتی یه عکس از خودم میدادم بت
_دارم
_چیو؟
_عکسو
_از کی؟
_از تو
_چرت نگو.من نه با تو عکس انداختم نه بهت عکس دادم
صندلیشو برد عقب و خم شد سمت تختش
روکششو زد بالا و یه قاب عکسو اورد بیرون
۱۱.۷k
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۸۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.