معامله ای برای صلح پارت ۱۷
از زبان چویا*
چشمام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم رنگ سفید بود. به سمت چپ که نگاه کردم ببرینه رو دیدم که به کف اتاق خیره بود ، انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد که سرشو بالا اورد؛ به محض دیدنم پرستارو صدا کرد.
مگه من چم شده بود؟! چرا تو بیمارستانم؟ .
با ورود پرستار به اتاق رشته افکارم پاره شد و مجبور به نشستن شدم.
به تمام سوالات پرستار با جوابای "خوبم، اهوم، نه دردی ندارم' پاسخ دادم؛ یدور دیگه سرمم رو چک کرد و با اتسوشی بیرون رفت، دوباره برگشتم سر جام و دراز کشیدم، زل زده بودم به سقف که صدای ببرین تو گوشم پیچید: چویا-سان؟. نگاهش کردم که ادامه داد:توی اون ماموریت....چه اتفاقی افتاد؟.
با یادآوری سانزو جواب دادم: وقتی بهش حمله کردن یه چیزی بهم تزریق کرد، نمیدونم چی بود اما حال الانم گویای همه چیزه. سری تکون داد و گفت: مسمومت کرده بود ،کنیکیدا-سان با عجله شمارو آورد و یوسانو-سان گفت ببریدش بیمارستان ، دازای-سان هم کل راه رو اوردتون...همین چهل دقیقه پیش رفت .
به گوشام شک کردم....درست شنیدم؟ دازای منو تا بیمارستان اورده؟ تک خندهای کردم و تو ذهنم گفتم: امکان نداره. دوباره به حرف اومد: پرستارگفت وقتی سرمت تموم شه میتونی بری...من میرم کارای ترخیصت رو انجام بدم. لبخند محوی زدم و سری تکون دادم. بعد از اینکه رفت خیلی اروم با خودم گفتم: این بشر زیادی مهربونه...امیدوارم ازش سواستفاده نشه... .
بعد از اینکه سرمم تموم شد یه پرستار اومد و سرمو از دستم کشید و چسب زخمی روی جای سوزن زد؛ بعد از مرتب کردم موهام بیرون رفتم و با اتسوشی خندان و دوتا لیوان آبمیوه تو دستش مواجه شدم.
(ببخشید دیر پارت میدممم)
چشمام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم رنگ سفید بود. به سمت چپ که نگاه کردم ببرینه رو دیدم که به کف اتاق خیره بود ، انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد که سرشو بالا اورد؛ به محض دیدنم پرستارو صدا کرد.
مگه من چم شده بود؟! چرا تو بیمارستانم؟ .
با ورود پرستار به اتاق رشته افکارم پاره شد و مجبور به نشستن شدم.
به تمام سوالات پرستار با جوابای "خوبم، اهوم، نه دردی ندارم' پاسخ دادم؛ یدور دیگه سرمم رو چک کرد و با اتسوشی بیرون رفت، دوباره برگشتم سر جام و دراز کشیدم، زل زده بودم به سقف که صدای ببرین تو گوشم پیچید: چویا-سان؟. نگاهش کردم که ادامه داد:توی اون ماموریت....چه اتفاقی افتاد؟.
با یادآوری سانزو جواب دادم: وقتی بهش حمله کردن یه چیزی بهم تزریق کرد، نمیدونم چی بود اما حال الانم گویای همه چیزه. سری تکون داد و گفت: مسمومت کرده بود ،کنیکیدا-سان با عجله شمارو آورد و یوسانو-سان گفت ببریدش بیمارستان ، دازای-سان هم کل راه رو اوردتون...همین چهل دقیقه پیش رفت .
به گوشام شک کردم....درست شنیدم؟ دازای منو تا بیمارستان اورده؟ تک خندهای کردم و تو ذهنم گفتم: امکان نداره. دوباره به حرف اومد: پرستارگفت وقتی سرمت تموم شه میتونی بری...من میرم کارای ترخیصت رو انجام بدم. لبخند محوی زدم و سری تکون دادم. بعد از اینکه رفت خیلی اروم با خودم گفتم: این بشر زیادی مهربونه...امیدوارم ازش سواستفاده نشه... .
بعد از اینکه سرمم تموم شد یه پرستار اومد و سرمو از دستم کشید و چسب زخمی روی جای سوزن زد؛ بعد از مرتب کردم موهام بیرون رفتم و با اتسوشی خندان و دوتا لیوان آبمیوه تو دستش مواجه شدم.
(ببخشید دیر پارت میدممم)
۳.۰k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.