* * زندگی متفاوت
🐾پارت 74
#paniz
تو خواب سنگینی بودم که همش صدای پچ پچ میومد
چشام باز کردم نگاهی به ساعتی که رو میز کرد 3:30 اخه این وقت شب کی داره حرف میزنه
هووفف رصا خواب بود خواب از سرم پرید خواستم تو لیوان اب بریزم که پارچ خالی بود پاشدم از رو تخت
پارچ برداشتم رفتم پایین تو سالن سایه کسی بود جلو تر رفتم دیدم ساحله داره با گوشی حرف میزنه
منو که دید دستپاچه شد گوشی رو قطع کرد
پانیذ:ساحل اینجا چیکار میکنی
هعی من من کرد و اخر لب زد
ساحل:خ..ب داشت..م با .بابام حرف میزدم
پانیذ:باشه من رفتم
ساحل:اره تو برو
وا این چرا همچین میکرد منم چیز نگفتم رفتم اشپز خونه قرصی خوردم و پارچ پر کردم رفتم بالا
با احتیاط در اتاق باز کردم رفتم تو بستم تو یه وقت بیدار نشه
پارچ گذاشتم رو میز به لیوان دیگه ازش خورد رو تخت دراز کشیدم و دوباره سرم گذاشتم رو بازوش
رضا:کجا رفته بودی
از بیدلریش تعجب کردم
پانیذ:صدای پچ پچ میومد منم تشنه ام شده بود رفتم پایین تا پارچ پر کنم
بر یه لحظه سریع چشمام باز کرد
رضا:پچ پچ کی بود نکنه دزد بود
پانیذ:نخ بابا ساحل بود داشت با باباش حرف میزد
رضا:باباشش؟؟
پانیذ:اره دیگه مگه من دروغ دارم
رضا:نه منظورم اون نبود اخه بابای ساحل خیلی وقته مرده
کلا نصفه شبی گیج شده بودمم
پانیذ:اوفف رضا ول کن اصن خواسته دروغ بگه به ما چه بیا بخوابیم نصفه شبه ما هنو نخوابیدیم
رضا:باشه عزیزم چرا اینجوری میکنی اصن بیا بغلم به هیچیم فک نکن
بر حرفش یه لحظه تو قلبم کارخونه قند سازی تشکیل شد منم مردمممم وایه این مرددد
وووییی از شدت ذوقم رفتم بغلش خوابم برد....
صبح
#diyana
به تاج تخت تیکه داده بودم و با موهای ارسلان بازی میکرد
خیلی حس خوبی داشتم از موهاش
اخ مننن مردمم واسه این موهای خوش حالتششش
دیاناا:عزیزدلمم
ارسلان:هووم
دیانا:پا نمیشیی
ارسلان:نچ
دیانا:من برمم
ارسلان:نه
دیانا:اخهه چراا
ارسلان:ماساژم بده
دیانا:باشه تیشرتت درار برم روغن بیارم
بلند شدم رفتم روغن گرچک اوردم
نشستم رو تحت ارسلان هم رو شکمم دراز کشیده بود
روغن ریختم کف دستم و به دستام مالیدمم
کف دستام بردم سمت شونه های عضلاتیش و ماساژ شون دادم
کاملا پشت بدنش ماساژ دادم که بلند شد
ارسلان:اخ دستت طلا دی ای نه من
لب خندی بهش زدم که لبام به کام گرفت و منم همراهیش کردم
بعد چندمین دل کند از لباهای توت فرنگیم
ارسلان:با یه تیر دو نشون زدم میبینی
دیانا:بلی حالا پاشو باید بری حموم منم باید برم
ارسلان:خب باهام بریم
دیانا:اره مث اون سری کبود کنی بعد من هعی باید این اون بپیچونم
ارسلان:مثلا کی اون وقت
دیانا:پانیذ ول نمیکنه که
ارسلان:خب بفهمه مگه داداشت با اونم همین کارو نمیکنه
چشام ریز کردم که دستاش به نشونه تسلیم اورد بالا
ارسلان:باشه بابا تسلیم غلط کرد
#paniz
تو خواب سنگینی بودم که همش صدای پچ پچ میومد
چشام باز کردم نگاهی به ساعتی که رو میز کرد 3:30 اخه این وقت شب کی داره حرف میزنه
هووفف رصا خواب بود خواب از سرم پرید خواستم تو لیوان اب بریزم که پارچ خالی بود پاشدم از رو تخت
پارچ برداشتم رفتم پایین تو سالن سایه کسی بود جلو تر رفتم دیدم ساحله داره با گوشی حرف میزنه
منو که دید دستپاچه شد گوشی رو قطع کرد
پانیذ:ساحل اینجا چیکار میکنی
هعی من من کرد و اخر لب زد
ساحل:خ..ب داشت..م با .بابام حرف میزدم
پانیذ:باشه من رفتم
ساحل:اره تو برو
وا این چرا همچین میکرد منم چیز نگفتم رفتم اشپز خونه قرصی خوردم و پارچ پر کردم رفتم بالا
با احتیاط در اتاق باز کردم رفتم تو بستم تو یه وقت بیدار نشه
پارچ گذاشتم رو میز به لیوان دیگه ازش خورد رو تخت دراز کشیدم و دوباره سرم گذاشتم رو بازوش
رضا:کجا رفته بودی
از بیدلریش تعجب کردم
پانیذ:صدای پچ پچ میومد منم تشنه ام شده بود رفتم پایین تا پارچ پر کنم
بر یه لحظه سریع چشمام باز کرد
رضا:پچ پچ کی بود نکنه دزد بود
پانیذ:نخ بابا ساحل بود داشت با باباش حرف میزد
رضا:باباشش؟؟
پانیذ:اره دیگه مگه من دروغ دارم
رضا:نه منظورم اون نبود اخه بابای ساحل خیلی وقته مرده
کلا نصفه شبی گیج شده بودمم
پانیذ:اوفف رضا ول کن اصن خواسته دروغ بگه به ما چه بیا بخوابیم نصفه شبه ما هنو نخوابیدیم
رضا:باشه عزیزم چرا اینجوری میکنی اصن بیا بغلم به هیچیم فک نکن
بر حرفش یه لحظه تو قلبم کارخونه قند سازی تشکیل شد منم مردمممم وایه این مرددد
وووییی از شدت ذوقم رفتم بغلش خوابم برد....
صبح
#diyana
به تاج تخت تیکه داده بودم و با موهای ارسلان بازی میکرد
خیلی حس خوبی داشتم از موهاش
اخ مننن مردمم واسه این موهای خوش حالتششش
دیاناا:عزیزدلمم
ارسلان:هووم
دیانا:پا نمیشیی
ارسلان:نچ
دیانا:من برمم
ارسلان:نه
دیانا:اخهه چراا
ارسلان:ماساژم بده
دیانا:باشه تیشرتت درار برم روغن بیارم
بلند شدم رفتم روغن گرچک اوردم
نشستم رو تحت ارسلان هم رو شکمم دراز کشیده بود
روغن ریختم کف دستم و به دستام مالیدمم
کف دستام بردم سمت شونه های عضلاتیش و ماساژ شون دادم
کاملا پشت بدنش ماساژ دادم که بلند شد
ارسلان:اخ دستت طلا دی ای نه من
لب خندی بهش زدم که لبام به کام گرفت و منم همراهیش کردم
بعد چندمین دل کند از لباهای توت فرنگیم
ارسلان:با یه تیر دو نشون زدم میبینی
دیانا:بلی حالا پاشو باید بری حموم منم باید برم
ارسلان:خب باهام بریم
دیانا:اره مث اون سری کبود کنی بعد من هعی باید این اون بپیچونم
ارسلان:مثلا کی اون وقت
دیانا:پانیذ ول نمیکنه که
ارسلان:خب بفهمه مگه داداشت با اونم همین کارو نمیکنه
چشام ریز کردم که دستاش به نشونه تسلیم اورد بالا
ارسلان:باشه بابا تسلیم غلط کرد
۱۲.۲k
۰۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.