بعل بعل پارت جدید آپ کردم خلاصه حمایت کنیه دیه اره😔🤌
الهه عشق و زیبایی پارت¹⁴↓
با باز شدن در ذرات غباری که مدتی اونجا حبس شده بودن به پرواز در محدوده آفتاب در اومدن .
جونگکوک با دیدن هانسو از صندلی بلند شد و نگاهش بهش انداخت. شانس بهش رو آورده بود و در واقع به کل دوست وفادارشو فراموش کرده بود ولی حالا با دیدنش روزنه امید بود که تو ذهنش سو سو میزد.
دلت برام تنگ شده بود؟
هانسو گفت و بعد بدون اینکه چیزی بگه رفت و رو به پنجره پشت سر جونگکوک ایستاد.
وقتی هانسو با قدم های محکم به چند متری اون رسید سرشو بلند کرد و چهره آشنای رفیقشو دید.
توی صورتش اثری از شوکه شدن نبود ، اونجا جایی بود که اجازه هر حرکت سریع و بروز هر احساسی از جمله ترس و هیجان رو از آدم میگرفت ، بخصوص کسایی که اونجا بزرگ شده بودن
جونگکوک قبل از اینکه دوباره عمیقا به فکر فرو بره متوجه چیزی شد ، سرشو آروم بالا آورد و نگاهی به صورت هانسو که لبخند مخصوصشو به لب داشت انداخت
من میتونم کمکت کنم جونگکوک
جیمین بیخیال در حالی که به صندلی تکیه داده بود و به حرفاشون گوش میکرد با شنیدن این جمله سرشو به طرف اونا برگردوند و کنجکاوانه به ادامه حرفاشون گوش داد.
جونگکوک سرشو به طرف دوست قدیمیش برگردوند و رنگ نگاهش عوض شد.
چرا زودتر متوجهش نشده بود که میتونه کمکش کنه؟؟ در همون لحظه هانسو در حالی که به سمت در بر میگشت به سمت جانگکوک ایستاد و با حفظ لبخندش و با حالت جدی تری ادامه داد
من میدونم اونا کجان و مهم تر از همه میدونم یونا کجاست.
جونگکوک خواست حرفی بزنه ولی هانسو ادامه داد و پاسخ سوال توی سرشو داد
منم آدمای خودمو دارم
و بعد چشمکی به جونگکوک زد و روی صندلیش نشست.
ادامه بده میشنوم
اونا توی قسمت غربی جزیره ججو داخل یه ویلا هستن و باید جکسونو تشویق کنم این مکان تا چند دقیقه پیش هوشمندانه بود.
جونگکوک که حالا خوشحال تر و امیدوار تر از همیشه بود با اخم جذابی که روی صورتش شکل گرفته بود خطاب به جکسون گفت
بچرخ تا بچرخیم وانگ
حرف دیگه ای نزد و در حالی که هانسو کتشو صاف میکرد و جونگکوک گوشیشو به سمت گوشش میگرفت باهم به سمت در راه افتادند
با خبر کردن نامجون و بقیه افرادش ، دیگه خبری از یه دوراهی دو سر باخت نبود ولی قبل از همه ی اینا باید شرکتو رو به راه میکرد. شرکتی که حالا بخاطر نبود سرپرستی بالا سرش ، به یه آشوب واقعی تبدیل شده بود.
نسبتا تاریک بود، زیر زمین بزرگی که یونا یه گوشه اون قرار داشت ، چیزی از بیدار شدنش نگذشته بود که با صدای باز شدن در یونا به سمت اون برگشت ، لباسای یک شکل و هیکل های بزرگی داشتن ؛ دوباره روز از نو و روزی از نو.
دوباره چی میخواین؟؟؟ به اون رییس الدنگتون بگین اگه جرعت داره خودش بیاد اینجا
در حالی که انگار تلاشهای یونا هیچ اثری روشون نداشت اونو به سمت اتاق جکسون بردن وقتی با فشار دست یکی از بادیگاردها رو مبل لوکس که با اتاق بزرگ و فرد رو به روش هماهنگی اشراف گونه ای داشت نشست تلاش هاشو کمتر کرد و خودشو محکم تر گرفت و به فردی که لیوان قهوه ای دستش بود و در کمال خونسردی مینوشید نگاه کرد.
یونا هیچی نمیگفت ولی خیلی راحت میشد از روی چشمهای به خون نشستش فهمید که اگه دستاش بسته نبودن جکسون الان زنده نبود
تو با من به مهمونی ای که فردا شب داره برگزار میشه میای
یونا تک خنده عصبی زد و رو به جکسون برگشت
چه فکری با خودت کردی که قبول میکنم؟
و بعد بلند شد تا سمت در بره ولی با صدای نسبتا بلند جکسون سر جاش وایساد
بشین!!! این یه درخواست نیست که گزینه ی قبول یا رد کردن داشته باشه یونا.تو با من به یه مهمونی خیلی بزرگ میای و راه دیگه ای هم نداری!!!
یونا کنجکاوانه به سمتش برگشت عصبی گفت
اونوقت چیگیر تو میاد؟ چرا من باید با تو بیام؟ چرا هیچکس دیگه ای نه؟ اصن اون مهمونی مزخرف چیه؟؟؟
جکسون کم کم داشت عصبی میشد و تنها یه سوال یونا رو جواب داد
تو دختر رییس شرکت لولی و همچنین همسر جئون جونگکوک اگه من با تو به اون مهمونی ای که همهی سران اونجا هستن برم ، ناخواسته همه منو به رسمیت میشناسن.
با اینکه از ربط اینا به هم چیزی دستیگرش نشد ولی یونا راه دیگه ای نداشت و البته این مهمونی به توفیق اجباری بود وقتی همه ی کسایی که دنبالشونه یه جا باشن یه موقعیت عالیه.
(ادامه پارت¹⁴←https://wisgoon.com/pin/58720051/)
با باز شدن در ذرات غباری که مدتی اونجا حبس شده بودن به پرواز در محدوده آفتاب در اومدن .
جونگکوک با دیدن هانسو از صندلی بلند شد و نگاهش بهش انداخت. شانس بهش رو آورده بود و در واقع به کل دوست وفادارشو فراموش کرده بود ولی حالا با دیدنش روزنه امید بود که تو ذهنش سو سو میزد.
دلت برام تنگ شده بود؟
هانسو گفت و بعد بدون اینکه چیزی بگه رفت و رو به پنجره پشت سر جونگکوک ایستاد.
وقتی هانسو با قدم های محکم به چند متری اون رسید سرشو بلند کرد و چهره آشنای رفیقشو دید.
توی صورتش اثری از شوکه شدن نبود ، اونجا جایی بود که اجازه هر حرکت سریع و بروز هر احساسی از جمله ترس و هیجان رو از آدم میگرفت ، بخصوص کسایی که اونجا بزرگ شده بودن
جونگکوک قبل از اینکه دوباره عمیقا به فکر فرو بره متوجه چیزی شد ، سرشو آروم بالا آورد و نگاهی به صورت هانسو که لبخند مخصوصشو به لب داشت انداخت
من میتونم کمکت کنم جونگکوک
جیمین بیخیال در حالی که به صندلی تکیه داده بود و به حرفاشون گوش میکرد با شنیدن این جمله سرشو به طرف اونا برگردوند و کنجکاوانه به ادامه حرفاشون گوش داد.
جونگکوک سرشو به طرف دوست قدیمیش برگردوند و رنگ نگاهش عوض شد.
چرا زودتر متوجهش نشده بود که میتونه کمکش کنه؟؟ در همون لحظه هانسو در حالی که به سمت در بر میگشت به سمت جانگکوک ایستاد و با حفظ لبخندش و با حالت جدی تری ادامه داد
من میدونم اونا کجان و مهم تر از همه میدونم یونا کجاست.
جونگکوک خواست حرفی بزنه ولی هانسو ادامه داد و پاسخ سوال توی سرشو داد
منم آدمای خودمو دارم
و بعد چشمکی به جونگکوک زد و روی صندلیش نشست.
ادامه بده میشنوم
اونا توی قسمت غربی جزیره ججو داخل یه ویلا هستن و باید جکسونو تشویق کنم این مکان تا چند دقیقه پیش هوشمندانه بود.
جونگکوک که حالا خوشحال تر و امیدوار تر از همیشه بود با اخم جذابی که روی صورتش شکل گرفته بود خطاب به جکسون گفت
بچرخ تا بچرخیم وانگ
حرف دیگه ای نزد و در حالی که هانسو کتشو صاف میکرد و جونگکوک گوشیشو به سمت گوشش میگرفت باهم به سمت در راه افتادند
با خبر کردن نامجون و بقیه افرادش ، دیگه خبری از یه دوراهی دو سر باخت نبود ولی قبل از همه ی اینا باید شرکتو رو به راه میکرد. شرکتی که حالا بخاطر نبود سرپرستی بالا سرش ، به یه آشوب واقعی تبدیل شده بود.
نسبتا تاریک بود، زیر زمین بزرگی که یونا یه گوشه اون قرار داشت ، چیزی از بیدار شدنش نگذشته بود که با صدای باز شدن در یونا به سمت اون برگشت ، لباسای یک شکل و هیکل های بزرگی داشتن ؛ دوباره روز از نو و روزی از نو.
دوباره چی میخواین؟؟؟ به اون رییس الدنگتون بگین اگه جرعت داره خودش بیاد اینجا
در حالی که انگار تلاشهای یونا هیچ اثری روشون نداشت اونو به سمت اتاق جکسون بردن وقتی با فشار دست یکی از بادیگاردها رو مبل لوکس که با اتاق بزرگ و فرد رو به روش هماهنگی اشراف گونه ای داشت نشست تلاش هاشو کمتر کرد و خودشو محکم تر گرفت و به فردی که لیوان قهوه ای دستش بود و در کمال خونسردی مینوشید نگاه کرد.
یونا هیچی نمیگفت ولی خیلی راحت میشد از روی چشمهای به خون نشستش فهمید که اگه دستاش بسته نبودن جکسون الان زنده نبود
تو با من به مهمونی ای که فردا شب داره برگزار میشه میای
یونا تک خنده عصبی زد و رو به جکسون برگشت
چه فکری با خودت کردی که قبول میکنم؟
و بعد بلند شد تا سمت در بره ولی با صدای نسبتا بلند جکسون سر جاش وایساد
بشین!!! این یه درخواست نیست که گزینه ی قبول یا رد کردن داشته باشه یونا.تو با من به یه مهمونی خیلی بزرگ میای و راه دیگه ای هم نداری!!!
یونا کنجکاوانه به سمتش برگشت عصبی گفت
اونوقت چیگیر تو میاد؟ چرا من باید با تو بیام؟ چرا هیچکس دیگه ای نه؟ اصن اون مهمونی مزخرف چیه؟؟؟
جکسون کم کم داشت عصبی میشد و تنها یه سوال یونا رو جواب داد
تو دختر رییس شرکت لولی و همچنین همسر جئون جونگکوک اگه من با تو به اون مهمونی ای که همهی سران اونجا هستن برم ، ناخواسته همه منو به رسمیت میشناسن.
با اینکه از ربط اینا به هم چیزی دستیگرش نشد ولی یونا راه دیگه ای نداشت و البته این مهمونی به توفیق اجباری بود وقتی همه ی کسایی که دنبالشونه یه جا باشن یه موقعیت عالیه.
(ادامه پارت¹⁴←https://wisgoon.com/pin/58720051/)
۶.۳k
۲۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.