سناریو ۲ پارتی از چویا پارت ۱
اسم : هاناکو آکوتاگاوا
رابطه : دوست صمیمی و چویا روش کراشه
* نکته : هاناکو خواهر ناتنی آکوتاگاوا و گینه * از زبان راوی
هاناکو و چویا از وقتی چویا ۱۸ سالش بوده باهم آشنا شدن ، هاناکو وقتی ۱۸ سالش بود چون خیلی روحیه و استعداد توی جنگیدن داشت ، آکوتاگاوا و گین اون رو برای یک روز به مافیا بردن تا موری سان اون رو ببینه و از اونجایی که موری سان هم با نظر آکوتاگاوا و گین موافق بود از هاناکو درخواست کرد که از این به بعد تو مافیا کار کنه و هاناکو هم قبول کرد . موری سان از چویا خواست که به هاناکو آموزش بده و از اون موقع با اینکه چویا خیلی از هاناکو خوشش نمیومد ولی زیاد باهم وقت میگذروندن و به مرور زمان چویا هم وقتی دید هاناکو چه جور اخلاقی داره و اینکه اونم مثل خودش از شراب خوشش میاد عاشقش شد و اونها ۴ ساله که باهم دوست های صمیمی هستن ، قرار میزارن ، بیرون میرن و ایناها ولی وقتی کسی ازشون میپرسه که دوست دختر / دوست پسرته ؟ سرخ میشدنو با سرخی انکار میکردن و میگفتن فقط دوستن ...
از زبان چویا
اون روز موری سان به منو هاناکو یه ماموریت داده بود تا بریم با چند تا از اعضای آژانس بجنگیم . یکم نگران هاناکو بودم ، دوست نداشتم تو خطر بیوفته ، با اینکه هنوز نتونستم بهش بگم ولی خیلی نگرانم ... من و هاناکو آماده شدیم و رفتیم به جایی که رئیس گفته بود . چند تا از اعضای آژانس رو دیدیم به همراه همون دراز مومیایی 😡😤 به هر حال همه رو ناکار کردیم و جلوی اون دراز وایستاده بودم . دازای : کی میخوای دست برداری ؟ آخرشم من میبرم 😏 من : مگه خوابشو ببینی 😡 مهبتم رو فعال کردم و به طرفش حمله کردم ولی یه دفعه یه تفنگ گرفت سمتم و منم سر جام خشکم زد ! دازای : اگه تکون بخوری اسلحه رو میکشم . نمیدونستم باید چیکار کنم یه دفعه اسلحه رو گذاشت و با یه چاقو بهم حمله کرد ولی قبل از اینکه تکون بخورم یا کاری بکنم دستام رو به صورت ضرب دری گرفتم جلوی صورتم که یکم که گذشت صدای جیغ دازای رو شنیدم ! آروم و با ترس دستام رو آوردم پایین که با چیزی که دیدم چشمام گرد شد . هاناکو از رو زمین پریده بود طرف دازای و اون دستش که چاقو بود رو گرفته بود و درحالی که دازای سر پا بود و هاناکو هم پاهاش روی پاهای دازای بود ( دیگه خودتون تصور کنین چطوری 😂 ) داشت دازای رو با یه عصبانیت به سمت عقب هل میداد و دست های دازای هم داشتن میسوختن ! ( هاناکو مهبت آتش رو داره ) من : هاناکو ؟! 🤯😨 هاناکو : بیشعور تو حق نداری اینطوری به چویا حمله کنی فهمیدی ؟ 🤬 این رو با یه صدای بلند گفت و بعد از دازای جدا شد و دازای هم بعد از اینکه آتش دست هاش خاموش شد فرار کرد 😂 هاناکو : حالت خوبه چویا ؟ 😡 من : معلومه فکر کردی اون نفله میتونه بهم آسیب بزنه ؟ 😑 و با لبخند بهم گفت
رابطه : دوست صمیمی و چویا روش کراشه
* نکته : هاناکو خواهر ناتنی آکوتاگاوا و گینه * از زبان راوی
هاناکو و چویا از وقتی چویا ۱۸ سالش بوده باهم آشنا شدن ، هاناکو وقتی ۱۸ سالش بود چون خیلی روحیه و استعداد توی جنگیدن داشت ، آکوتاگاوا و گین اون رو برای یک روز به مافیا بردن تا موری سان اون رو ببینه و از اونجایی که موری سان هم با نظر آکوتاگاوا و گین موافق بود از هاناکو درخواست کرد که از این به بعد تو مافیا کار کنه و هاناکو هم قبول کرد . موری سان از چویا خواست که به هاناکو آموزش بده و از اون موقع با اینکه چویا خیلی از هاناکو خوشش نمیومد ولی زیاد باهم وقت میگذروندن و به مرور زمان چویا هم وقتی دید هاناکو چه جور اخلاقی داره و اینکه اونم مثل خودش از شراب خوشش میاد عاشقش شد و اونها ۴ ساله که باهم دوست های صمیمی هستن ، قرار میزارن ، بیرون میرن و ایناها ولی وقتی کسی ازشون میپرسه که دوست دختر / دوست پسرته ؟ سرخ میشدنو با سرخی انکار میکردن و میگفتن فقط دوستن ...
از زبان چویا
اون روز موری سان به منو هاناکو یه ماموریت داده بود تا بریم با چند تا از اعضای آژانس بجنگیم . یکم نگران هاناکو بودم ، دوست نداشتم تو خطر بیوفته ، با اینکه هنوز نتونستم بهش بگم ولی خیلی نگرانم ... من و هاناکو آماده شدیم و رفتیم به جایی که رئیس گفته بود . چند تا از اعضای آژانس رو دیدیم به همراه همون دراز مومیایی 😡😤 به هر حال همه رو ناکار کردیم و جلوی اون دراز وایستاده بودم . دازای : کی میخوای دست برداری ؟ آخرشم من میبرم 😏 من : مگه خوابشو ببینی 😡 مهبتم رو فعال کردم و به طرفش حمله کردم ولی یه دفعه یه تفنگ گرفت سمتم و منم سر جام خشکم زد ! دازای : اگه تکون بخوری اسلحه رو میکشم . نمیدونستم باید چیکار کنم یه دفعه اسلحه رو گذاشت و با یه چاقو بهم حمله کرد ولی قبل از اینکه تکون بخورم یا کاری بکنم دستام رو به صورت ضرب دری گرفتم جلوی صورتم که یکم که گذشت صدای جیغ دازای رو شنیدم ! آروم و با ترس دستام رو آوردم پایین که با چیزی که دیدم چشمام گرد شد . هاناکو از رو زمین پریده بود طرف دازای و اون دستش که چاقو بود رو گرفته بود و درحالی که دازای سر پا بود و هاناکو هم پاهاش روی پاهای دازای بود ( دیگه خودتون تصور کنین چطوری 😂 ) داشت دازای رو با یه عصبانیت به سمت عقب هل میداد و دست های دازای هم داشتن میسوختن ! ( هاناکو مهبت آتش رو داره ) من : هاناکو ؟! 🤯😨 هاناکو : بیشعور تو حق نداری اینطوری به چویا حمله کنی فهمیدی ؟ 🤬 این رو با یه صدای بلند گفت و بعد از دازای جدا شد و دازای هم بعد از اینکه آتش دست هاش خاموش شد فرار کرد 😂 هاناکو : حالت خوبه چویا ؟ 😡 من : معلومه فکر کردی اون نفله میتونه بهم آسیب بزنه ؟ 😑 و با لبخند بهم گفت
۳.۷k
۱۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.