۴۷
سه روز پیش
کوک
تق تق
کوک: پدر
پ.ک: بیا بشین چیزی شده؟
کوک: نه یعنی اره میخوام باهات درمورد ا/ت صحبت کنم
پ.ک: بگو
کوک: ا/ت همکلاس من بوده چطور میخوای باهاش حرف بزنی
پ.ک: حرفات تکراریه
کوک: ازت یه درخواستی دارم
پ.ک:بگو جانم
کوک: هرچی بگم قبوله؟
پ.ک: قبول
کوک: من گفتم که ا/ت همکلاسم بوده بعد شدیم دشمن هم و بعد هم شدیم دوست صمیمی بعد هم که عاشق هم و اینکه خیلی وقته باهم تو رابطه ایم ازت میخوام اینکارو با من نکن بابا
پ.ک: این قصه رو چطور سرهم کردی؟
کوک: ببین این تمام عکسایی هست که باهم گرفتیم من واقعا عاشقشم و اینکه توهم پدرمی نمیتونم تو روت وایسم دلم میخواد یه صحبت منطقی داشته باشیم خیلی زن هست که عاشق تو هستن و میتونی با اونا ازدواج کنی ولی چرا دست گذاشتی رو انتخاب من بابا
پ.ک: بیا این دستمال ببین اشکاتو پاک کن
کوک: بابا بزار من با ا/ت ازدواج کنم همیکنه او منو دوست هم من اورو هرکس دیگه ای بود با نقشه سعی میکردم ا/ت رو بدست بیارم ولی تو پدرمی بزرگم کردی من پسر بودم مردم کردی بزرگم کردی پشتم بودی زندگی بهم یاد دادی هر مرد دیگه بود نمیزاشت من هفته ای کامل مامانمو ببینم ولی تو گذاشتی بابا من خیلی خوشحالم که تورو دارم ولی ازت این درخواست میکنم که با زندگیم اینکارو نکن من عاشق شدم
پ.ک: اخرین باری که گریه کردی و من دیدمت پنج سالت بود وقتی که منو مامانت از هم جدا شیم اونموقع فک میکردم پدر خوبی نیستم سعی کردم هرچی بخوای رو برات فراهم کنم من با مردای دیگه فرق ندارم نمیخواستم بزارم مامانت رو ببینی ولی دل اینو نداشتم اشکاتو ببینم شاید برات پدر خوبی نبودم ولی مطمئنم بودم که بزرگ میشی یه شوهر و پدر خوبی میشی چون میفهمی چی کم داشتی بچگی و برای بچت فراهمش کنی چون میدونستم مامان کنارت نبود قدر زنتو میدونی از همون اول مامانت از من خوشش نمیومد
میدونستم یه روزی ازش جدا میشم و شدم و دلم نمیخواد تو با دختری که دوسش داری ازدواج نکنی و با دختری که ازت خوشش نمیاد ازدواج کنی پس این اجازه رو بهت میدم بری با ا/ت ازدواج کنی من از اول هم نمیخواستم باهاش ازدواج کنم برای تو بود ولی خیلی خوبه فهمیدم عاشق همید
رفتم بغلش کردم
کوک: مرسی پدر
پ.ک: خودتو لوس نکن برو یه دسته گل بخر و یه حلقه و ازش خواستگاری کن بیا اینم کلید اتاقش پسرم خوشبخت بشی
از دید پدر جونگکوک
وقتی جونگکوک رفت زنگ زدم به دستارم
دستیار: الو اقای جئون
پ.ک: خیلی سریع خیلی سریع به بادیگاردا بگید کار جونگکوک تموم کنن
دستیار: چشم
کوک
با خوشحالی رفتم گل فروشی یه نفر اومد سمتم
گفت: اقای جئون
کوک: بله شما؟
گفت: یه لحظه بیا بیرون
رفتم بیرون از گل فروشی
کوک: بله؟
یه چیزی از پشت خورد به سرم بیهوش شدم
#فیک
*پارت بعد چند تا دقیقه دیگر
کوک
تق تق
کوک: پدر
پ.ک: بیا بشین چیزی شده؟
کوک: نه یعنی اره میخوام باهات درمورد ا/ت صحبت کنم
پ.ک: بگو
کوک: ا/ت همکلاس من بوده چطور میخوای باهاش حرف بزنی
پ.ک: حرفات تکراریه
کوک: ازت یه درخواستی دارم
پ.ک:بگو جانم
کوک: هرچی بگم قبوله؟
پ.ک: قبول
کوک: من گفتم که ا/ت همکلاسم بوده بعد شدیم دشمن هم و بعد هم شدیم دوست صمیمی بعد هم که عاشق هم و اینکه خیلی وقته باهم تو رابطه ایم ازت میخوام اینکارو با من نکن بابا
پ.ک: این قصه رو چطور سرهم کردی؟
کوک: ببین این تمام عکسایی هست که باهم گرفتیم من واقعا عاشقشم و اینکه توهم پدرمی نمیتونم تو روت وایسم دلم میخواد یه صحبت منطقی داشته باشیم خیلی زن هست که عاشق تو هستن و میتونی با اونا ازدواج کنی ولی چرا دست گذاشتی رو انتخاب من بابا
پ.ک: بیا این دستمال ببین اشکاتو پاک کن
کوک: بابا بزار من با ا/ت ازدواج کنم همیکنه او منو دوست هم من اورو هرکس دیگه ای بود با نقشه سعی میکردم ا/ت رو بدست بیارم ولی تو پدرمی بزرگم کردی من پسر بودم مردم کردی بزرگم کردی پشتم بودی زندگی بهم یاد دادی هر مرد دیگه بود نمیزاشت من هفته ای کامل مامانمو ببینم ولی تو گذاشتی بابا من خیلی خوشحالم که تورو دارم ولی ازت این درخواست میکنم که با زندگیم اینکارو نکن من عاشق شدم
پ.ک: اخرین باری که گریه کردی و من دیدمت پنج سالت بود وقتی که منو مامانت از هم جدا شیم اونموقع فک میکردم پدر خوبی نیستم سعی کردم هرچی بخوای رو برات فراهم کنم من با مردای دیگه فرق ندارم نمیخواستم بزارم مامانت رو ببینی ولی دل اینو نداشتم اشکاتو ببینم شاید برات پدر خوبی نبودم ولی مطمئنم بودم که بزرگ میشی یه شوهر و پدر خوبی میشی چون میفهمی چی کم داشتی بچگی و برای بچت فراهمش کنی چون میدونستم مامان کنارت نبود قدر زنتو میدونی از همون اول مامانت از من خوشش نمیومد
میدونستم یه روزی ازش جدا میشم و شدم و دلم نمیخواد تو با دختری که دوسش داری ازدواج نکنی و با دختری که ازت خوشش نمیاد ازدواج کنی پس این اجازه رو بهت میدم بری با ا/ت ازدواج کنی من از اول هم نمیخواستم باهاش ازدواج کنم برای تو بود ولی خیلی خوبه فهمیدم عاشق همید
رفتم بغلش کردم
کوک: مرسی پدر
پ.ک: خودتو لوس نکن برو یه دسته گل بخر و یه حلقه و ازش خواستگاری کن بیا اینم کلید اتاقش پسرم خوشبخت بشی
از دید پدر جونگکوک
وقتی جونگکوک رفت زنگ زدم به دستارم
دستیار: الو اقای جئون
پ.ک: خیلی سریع خیلی سریع به بادیگاردا بگید کار جونگکوک تموم کنن
دستیار: چشم
کوک
با خوشحالی رفتم گل فروشی یه نفر اومد سمتم
گفت: اقای جئون
کوک: بله شما؟
گفت: یه لحظه بیا بیرون
رفتم بیرون از گل فروشی
کوک: بله؟
یه چیزی از پشت خورد به سرم بیهوش شدم
#فیک
*پارت بعد چند تا دقیقه دیگر
۱.۰k
۲۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.