۷۲
بوران: مامان
ا/ت: سلام بوران
بوران: خوبی؟
ا/ت: اره خوبم
تهجون: ا/ت فک کنم امشب باید اینجا بمونی بعد فردا میریم خونه
ا/ت: مامان بابا نداریم؟
تهجون: نه فوت شدن
ا/ت: ما چجوری باهم اشنا شدیم؟
تهجون: تو مدرسه همکلاس بودیم عاشق هم شدیم بعد ازدواج کردیم اینم دختر خوشگلمون
فردا
👨🏻⚕️: خوبید خانم؟
ا/ت: اره خوبم
👨🏻⚕️: جواب ازمایشتون اومده مشکلی نیستید میتونید برید
ا/ت: ممنون
تهجون: چه خوب بیا ا/ت دستمو بگیر بریم
رفتیم خونه
تهجون: شما دوتا بالا استراحت کنید من میرم یه چیزی درست کنم
ا/ت: باشه
بوران: مامان واقعا هیچی یادت نمیاد
ا/ت: نه یادم نمیاد دختر اذیتم نکن خستم میخوام بخوابم
بوران: باشه
بوران
رفتم پیش عمو تهجون
بوران: عمو
تهجون: مگه بهت نگفتم که بهم نگو عمو
بوران: ببخشید ولی من کجا بخوابم؟
تهجون: برو تو اون اتاقه بخواب
بوران: خیلی تاریکه من میترسم اونجا بخوابم
تهجون: خب میگی چیکار کنم
بوران: خب میشه برم عروسکمو بیارم
تهجون: برای چی؟
بوران: بابام برام خریده گفت هروقت ترسیدی تو بغلت بزار
تهجون: کجاست عروسکت؟
بوران: خونست
تهجون: ما دیگه برنمیگردم خونه و برو بخواب فردا رانندت میاد دنبالت
بوران: ولی شام نخوردم
تهجون: من شام برای تو درست نمیکنم تو بچه ی من نیستی برات شام درست کنم
رفتم تو اتاق تاریکه یه پتو گذاشته بود پر از گرد و خاک بود حتی بالش هم نداشتم کیفمو برداشتم خوراکی خوردم بعد کیفمو گذاشتم زیر سرم و خوابیدم
ا/ت
بعد از شام
ا/ت: من برم بخوابم
تهجون: کجا میخوابی؟
ا/ت: تو یه اتاق دیگه میخوابم
تهجون: کنارم نمیخوابی؟
ا/ت: یکم بگذره بعد
حس خوبی نداشتم کنارش بخوابم نمیدونم چرا؟
تهجون: باشه
فردا
بوران
از خواب بیدار شدم رفتم تا مامانم و عمو تهجون نشستن
بوران: چرا بیدارم نکردید؟
تهجون: مگه وظیفه ماست بیدارت کنیم لازم نیست دیگه بری مهد
بوران: باشه مامان
ا/ت: بله؟
بوران: غذا چیه؟
ا/ت: برو بردار بخور
بوران: باشه
خیلی ناراحت بودم دلم برای بابام تنگ شده بود حتی مامانم هم خیلی بد شده بود او قبلا با من خیلی خوب بود ولی الان ازم متنفره
بوران: میشه برم مهد؟
تهجون: باشه اجازه میدم ولی خودت باید بیدار شی؟
بوران: باشه
سه هفته بعد
ا/ت
صدا میشنیدم یه مرد بود
*: ا/ت کجاست؟
رفتم از اتاقم بیرون
ا/ت: بله؟
*: خوبی عزیزم؟
با عزیزم گفتن مرده قلبم تند تند میزد احساسم دست خودم نبود استرس داشتم داشتم دیوونه میشدم
ا/ت: تو کی هستی؟تهجون این کیه؟
*: منم تهیونگ ا/ت فراموشم کردی؟
تهجون: برو عزیزم داخل اتاق
رفتم تو اتاق دستمو گذاشتم رو قلبم نفسم نمیومد بالا برام سوال بود این مرده کی بوده منو به اینروز انداخته؟ سرم داشت منفجر میشد چشمام پر از اشک بود احساسم دست خودم نبود
#فیک
ا/ت: سلام بوران
بوران: خوبی؟
ا/ت: اره خوبم
تهجون: ا/ت فک کنم امشب باید اینجا بمونی بعد فردا میریم خونه
ا/ت: مامان بابا نداریم؟
تهجون: نه فوت شدن
ا/ت: ما چجوری باهم اشنا شدیم؟
تهجون: تو مدرسه همکلاس بودیم عاشق هم شدیم بعد ازدواج کردیم اینم دختر خوشگلمون
فردا
👨🏻⚕️: خوبید خانم؟
ا/ت: اره خوبم
👨🏻⚕️: جواب ازمایشتون اومده مشکلی نیستید میتونید برید
ا/ت: ممنون
تهجون: چه خوب بیا ا/ت دستمو بگیر بریم
رفتیم خونه
تهجون: شما دوتا بالا استراحت کنید من میرم یه چیزی درست کنم
ا/ت: باشه
بوران: مامان واقعا هیچی یادت نمیاد
ا/ت: نه یادم نمیاد دختر اذیتم نکن خستم میخوام بخوابم
بوران: باشه
بوران
رفتم پیش عمو تهجون
بوران: عمو
تهجون: مگه بهت نگفتم که بهم نگو عمو
بوران: ببخشید ولی من کجا بخوابم؟
تهجون: برو تو اون اتاقه بخواب
بوران: خیلی تاریکه من میترسم اونجا بخوابم
تهجون: خب میگی چیکار کنم
بوران: خب میشه برم عروسکمو بیارم
تهجون: برای چی؟
بوران: بابام برام خریده گفت هروقت ترسیدی تو بغلت بزار
تهجون: کجاست عروسکت؟
بوران: خونست
تهجون: ما دیگه برنمیگردم خونه و برو بخواب فردا رانندت میاد دنبالت
بوران: ولی شام نخوردم
تهجون: من شام برای تو درست نمیکنم تو بچه ی من نیستی برات شام درست کنم
رفتم تو اتاق تاریکه یه پتو گذاشته بود پر از گرد و خاک بود حتی بالش هم نداشتم کیفمو برداشتم خوراکی خوردم بعد کیفمو گذاشتم زیر سرم و خوابیدم
ا/ت
بعد از شام
ا/ت: من برم بخوابم
تهجون: کجا میخوابی؟
ا/ت: تو یه اتاق دیگه میخوابم
تهجون: کنارم نمیخوابی؟
ا/ت: یکم بگذره بعد
حس خوبی نداشتم کنارش بخوابم نمیدونم چرا؟
تهجون: باشه
فردا
بوران
از خواب بیدار شدم رفتم تا مامانم و عمو تهجون نشستن
بوران: چرا بیدارم نکردید؟
تهجون: مگه وظیفه ماست بیدارت کنیم لازم نیست دیگه بری مهد
بوران: باشه مامان
ا/ت: بله؟
بوران: غذا چیه؟
ا/ت: برو بردار بخور
بوران: باشه
خیلی ناراحت بودم دلم برای بابام تنگ شده بود حتی مامانم هم خیلی بد شده بود او قبلا با من خیلی خوب بود ولی الان ازم متنفره
بوران: میشه برم مهد؟
تهجون: باشه اجازه میدم ولی خودت باید بیدار شی؟
بوران: باشه
سه هفته بعد
ا/ت
صدا میشنیدم یه مرد بود
*: ا/ت کجاست؟
رفتم از اتاقم بیرون
ا/ت: بله؟
*: خوبی عزیزم؟
با عزیزم گفتن مرده قلبم تند تند میزد احساسم دست خودم نبود استرس داشتم داشتم دیوونه میشدم
ا/ت: تو کی هستی؟تهجون این کیه؟
*: منم تهیونگ ا/ت فراموشم کردی؟
تهجون: برو عزیزم داخل اتاق
رفتم تو اتاق دستمو گذاشتم رو قلبم نفسم نمیومد بالا برام سوال بود این مرده کی بوده منو به اینروز انداخته؟ سرم داشت منفجر میشد چشمام پر از اشک بود احساسم دست خودم نبود
#فیک
۱۷.۶k
۳۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.