"پشیمونم"p۱
"پشیمونم"
-بچه ها اینو اول فیک میگم تا به یادتون بمونه!
(ا.ت تو این فیک به عنوان یه دو رگس..و اسمش ناهیه!
پدرش مال آمریکا بوده و مادرش کره ای ؛ اما بیشتر فیصش به آمریکایی ها میخوره تا کره ای!..و یه خواهر کوچیکتر داشته که فوت کرده و پدرش هم تو زندانه)
___________
می هه اومد پرونده هارو رو میزم گذاشت و رفت و همونطوری که میرفت گفت: "این پرونده هارو چک کن و بعدش برو پیش درن کارت داره"
سری به عنوان باشه بالا پایین کردم و مشغول پرونده ها شدم
از رو میزم پاشدم و رفتم سمت اتاق درن و بعد از در زدن داخل شدم ، تا منو دید با یه لبخند به سمتم اومد
و دستمو گرفت و منو برد سمت مبل و نشوندم ، خودش هم رو به روم نشست
_ناهی احوالت چطوره .. دلم برات تنگ شده بود!
_درن ولی تو منو همین ۲ ساعت پیش دیدی ها..داری مسخرم میکنی؟
_نه بابا خب دلم تنگ شد تو این ۲ ساعت.
_خب حالا ولش می هه گفت کارم داشتی چیزی شده؟
_خب گوش کن ناهی زود میرم سر اصل مطلب ، رئیس هیونسین میدونه تو چقد شجاع و باهوش و نترسی ..برای همین تا ماه دیگه ترو به یه ماموریت سخت میفرسته!
_آره خب خودمم میدونم!
_بیین ناهی..تو این یه ماه میخوام یه ماموریت دیگم بری ، فقط یکماه!
_ماموریت چی؟
_طرف هیچیش معلوم نیست تا حالا هم گافی نداده همیشه هم آدم خوبه بوده ولی یجای کار میلنگه..چیز زیادی نیست فقط میخوام بری ببینی چیز مشکوکی هست یا ن.
_باشه..میرم! ولی قبلش میرم با رئیس هیونسین حرف بزنم.
بعد از این حرفم از جام بلند شدم و رفتم بیرون از اتاق و پشت در اتاق رئیس واستادم ، و بعد کمی مکث وارد شدم و جلوش تعظیمی کردم.
~خوش اومدی ناهی بیا بشین!
رفتم رو صندلی جلوش نشستم که خواستم دهن وا کنم که خودش گفت: " احتمالا بخاطر ماموریت درن اومدی ؛ من اونو تایید کردم پس مشکلی نیست"
_عا..اها بله.
~ببین ناهی..تو مدت زیادی نیست که اینجا منتقل شدی ؛ همه هم میدونن چقد تو کارت حرفه ای هستی!
~اما ماموریتی که من برای تو ، تو ماه آینده دارم خیلی سخته!..مینهو هم این ماموریت رو رفت ولی یهو غیبش زد.
~انگار فرار کرد یا رفت نمیدونم چیشد ولی یهو دیدیم نیست.
حرف های رئیس برام تازگی داشت برا همین خواستم بیشتر درباره این ماموریت و مینهو بگه ؛ اما بعدش یهو برام غیر قابل باور شد ، از اتاق رئیس خارج شدم و از شدت تعجب همونطوری سرجام مات و مبهوت موندم..و بعد از چند لحظه راه افتادم و از سازمان خارج شدم.
_این دیگه چه غلطیه که من قبول کردم..ریدی ناهی!
کلید انداختم و وارد خونه شدم که صدای مامانم تو خونه پیچید که گفت : " داهی دخترم تویی؟"
یهو با حرف مامانم سر جام یکم مکث کردم و سرمو پایین انداختم
_کی میخوای قبول کنی داهی دیگه نیست(زیر لبی-با یه حالت ناراحت)
لبخند مصنوعی رو لبام زدم و رفتم طرف مامانم و با صدای که سعی کردم زیاد ناراحت به نظر نرسه گفتم : " نه قربونت بشم منم ناهی"
_نمیدونی داهی کی میاد دخترم؟
رفتم از بازوش گرفتم و نشوندمش رو مبل و به پرستار اشاره کردم که دارو هاشو بیاره
_مامان خشگلم داهی زود برمیگرده نگران اون نباش.
بعد از هندل کردن مامانم رفتم سمت اتاقم و رو تختم نشستم و شروع کردم به دیدن عکسای داهی که اشک از گوشه چشام بی اختیار میریخت
_دلم برات تنگ شده فرشته ای ابجیش!
_شد ۷ سال..اما هنوزم غمت تازست.
(عکس اسلاید ۲ قیافه ناهیِ _ قیافش به کره ای نمیخوره اول فیک گفتم)
-بچه ها اینو اول فیک میگم تا به یادتون بمونه!
(ا.ت تو این فیک به عنوان یه دو رگس..و اسمش ناهیه!
پدرش مال آمریکا بوده و مادرش کره ای ؛ اما بیشتر فیصش به آمریکایی ها میخوره تا کره ای!..و یه خواهر کوچیکتر داشته که فوت کرده و پدرش هم تو زندانه)
___________
می هه اومد پرونده هارو رو میزم گذاشت و رفت و همونطوری که میرفت گفت: "این پرونده هارو چک کن و بعدش برو پیش درن کارت داره"
سری به عنوان باشه بالا پایین کردم و مشغول پرونده ها شدم
از رو میزم پاشدم و رفتم سمت اتاق درن و بعد از در زدن داخل شدم ، تا منو دید با یه لبخند به سمتم اومد
و دستمو گرفت و منو برد سمت مبل و نشوندم ، خودش هم رو به روم نشست
_ناهی احوالت چطوره .. دلم برات تنگ شده بود!
_درن ولی تو منو همین ۲ ساعت پیش دیدی ها..داری مسخرم میکنی؟
_نه بابا خب دلم تنگ شد تو این ۲ ساعت.
_خب حالا ولش می هه گفت کارم داشتی چیزی شده؟
_خب گوش کن ناهی زود میرم سر اصل مطلب ، رئیس هیونسین میدونه تو چقد شجاع و باهوش و نترسی ..برای همین تا ماه دیگه ترو به یه ماموریت سخت میفرسته!
_آره خب خودمم میدونم!
_بیین ناهی..تو این یه ماه میخوام یه ماموریت دیگم بری ، فقط یکماه!
_ماموریت چی؟
_طرف هیچیش معلوم نیست تا حالا هم گافی نداده همیشه هم آدم خوبه بوده ولی یجای کار میلنگه..چیز زیادی نیست فقط میخوام بری ببینی چیز مشکوکی هست یا ن.
_باشه..میرم! ولی قبلش میرم با رئیس هیونسین حرف بزنم.
بعد از این حرفم از جام بلند شدم و رفتم بیرون از اتاق و پشت در اتاق رئیس واستادم ، و بعد کمی مکث وارد شدم و جلوش تعظیمی کردم.
~خوش اومدی ناهی بیا بشین!
رفتم رو صندلی جلوش نشستم که خواستم دهن وا کنم که خودش گفت: " احتمالا بخاطر ماموریت درن اومدی ؛ من اونو تایید کردم پس مشکلی نیست"
_عا..اها بله.
~ببین ناهی..تو مدت زیادی نیست که اینجا منتقل شدی ؛ همه هم میدونن چقد تو کارت حرفه ای هستی!
~اما ماموریتی که من برای تو ، تو ماه آینده دارم خیلی سخته!..مینهو هم این ماموریت رو رفت ولی یهو غیبش زد.
~انگار فرار کرد یا رفت نمیدونم چیشد ولی یهو دیدیم نیست.
حرف های رئیس برام تازگی داشت برا همین خواستم بیشتر درباره این ماموریت و مینهو بگه ؛ اما بعدش یهو برام غیر قابل باور شد ، از اتاق رئیس خارج شدم و از شدت تعجب همونطوری سرجام مات و مبهوت موندم..و بعد از چند لحظه راه افتادم و از سازمان خارج شدم.
_این دیگه چه غلطیه که من قبول کردم..ریدی ناهی!
کلید انداختم و وارد خونه شدم که صدای مامانم تو خونه پیچید که گفت : " داهی دخترم تویی؟"
یهو با حرف مامانم سر جام یکم مکث کردم و سرمو پایین انداختم
_کی میخوای قبول کنی داهی دیگه نیست(زیر لبی-با یه حالت ناراحت)
لبخند مصنوعی رو لبام زدم و رفتم طرف مامانم و با صدای که سعی کردم زیاد ناراحت به نظر نرسه گفتم : " نه قربونت بشم منم ناهی"
_نمیدونی داهی کی میاد دخترم؟
رفتم از بازوش گرفتم و نشوندمش رو مبل و به پرستار اشاره کردم که دارو هاشو بیاره
_مامان خشگلم داهی زود برمیگرده نگران اون نباش.
بعد از هندل کردن مامانم رفتم سمت اتاقم و رو تختم نشستم و شروع کردم به دیدن عکسای داهی که اشک از گوشه چشام بی اختیار میریخت
_دلم برات تنگ شده فرشته ای ابجیش!
_شد ۷ سال..اما هنوزم غمت تازست.
(عکس اسلاید ۲ قیافه ناهیِ _ قیافش به کره ای نمیخوره اول فیک گفتم)
۱۴.۶k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.