pawn/ ادامه پارت ۱۵۰
اسلاید بعد: ا/ت
*******
ا/ت دلش تاب نیاورد...
میخواست ببینه حال تهیونگ چطوره...
پشت در اتاق مردد ایستاده بود...
دنبال بهانه میگشت تا بیرون بره...
نمیخواست تهیونگ بفهمه بخاطر اون بیرونرفته....
بلاخره در رو باز کرد و آروم از اتاق بیرون رفت...
توی سالن به دنبال پیرزن چشم چرخوند...
اما ندیدش...
تهیونگ که صدای قدمهای ا/ت رو شنید برگشت و به عقب نگاه کرد...
با دیدن لباسای ا/ت ناخودآگاه خندش گرفت...
ا/ت ابروهاشو در هم کشید... لبهاشو جمع کرد و محکم روی هم فشار داد... طوری که انگار آماده ی انفجار بود...
با جدیت گفت: به چی میخندی؟....
تهیونگ لبخند زد... با مهربونی به ا/ت نگاه کرد و گفت: هیچوقت تا حالا این شکلی ندیدمت... خیلی متفاوت شدی...
ا/ت تظاهر میکرد خیلی ازش عصبانیه... ولی وقتی خنده ی تهیونگ رو دید قلبش به تپش افتاد... سالها بود خنده ی تهیونگ رو اینطوری ندیده بود...
با حالت جدیش گفت: لازم نیس درباره من نظر بدی... سرت به کار خودت باشه...
اونجا منتظر موند تا پیرزن بیاد...
تهیونگ روشو برگردوند و دستاشو روی آتیش گرفت...
لحظاتی بعد پیرزن برگشت...
با دیدن ا/ت گفت: چی میخوای دخترم؟
-راستش... میخواستم بگم من یکم گرسنم شده... شما اینجا غذا دارین برای مسافراتون؟
-بله داریم عزیزم... نیم ساعت دیگه آمادس
-خیلی ممنونم....
ا/ت به اتاقش برگشت...
گرسنه نبود... فقط میخواست بهانه جور کنه...
توی اتاق به دیوار تکیه داد...
دوباره خنده ی تهیونگ رو تصور کرد...
چشماشو روی هم گذاشت...
و با خودش گفت:
ای کاش اونطوری قلبمو نمیشکستی... تا الان میتونستم اون خنده ی مهربونتو ببوسم...
*******
تهیونگ لیوان چایی داغ رو توی دستش داشت...
و آروم آروم ازش مینوشید...
حالا واقعا احساس خوبی داشت... گرم شده بود....
پیرزن که پشت میزش نشسته بود به تهیونگ نگاه کرد... لبخندی زد و پرسید: حتما شماها گم شدین که سر از این روستا درآوردین... درسته؟ وگرنه کسی توی این هوا این طرفا نمیاد....
تهیونگ لیوانشو پایین گرفت و گفت: درسته... اتفاقی شد!....
پیرزن اسم ا/ت رو نمیدونست.... ولی در موردش کنجکاو بود... میدونست اگر بدون بردن اسمش هم بهش اشاره کنه اون متوجه میشه منظورش کیه....
-دوستته آره؟...
تهیونگ با تعجب به پیرزن نگاه کرد... بعد فهمید منظورش ا/ت هست....
سری تکون داد و گفت: نه... دوستم نیس
-پس؟
تهیونگ: همه ی زندگیمه
*******
ا/ت دلش تاب نیاورد...
میخواست ببینه حال تهیونگ چطوره...
پشت در اتاق مردد ایستاده بود...
دنبال بهانه میگشت تا بیرون بره...
نمیخواست تهیونگ بفهمه بخاطر اون بیرونرفته....
بلاخره در رو باز کرد و آروم از اتاق بیرون رفت...
توی سالن به دنبال پیرزن چشم چرخوند...
اما ندیدش...
تهیونگ که صدای قدمهای ا/ت رو شنید برگشت و به عقب نگاه کرد...
با دیدن لباسای ا/ت ناخودآگاه خندش گرفت...
ا/ت ابروهاشو در هم کشید... لبهاشو جمع کرد و محکم روی هم فشار داد... طوری که انگار آماده ی انفجار بود...
با جدیت گفت: به چی میخندی؟....
تهیونگ لبخند زد... با مهربونی به ا/ت نگاه کرد و گفت: هیچوقت تا حالا این شکلی ندیدمت... خیلی متفاوت شدی...
ا/ت تظاهر میکرد خیلی ازش عصبانیه... ولی وقتی خنده ی تهیونگ رو دید قلبش به تپش افتاد... سالها بود خنده ی تهیونگ رو اینطوری ندیده بود...
با حالت جدیش گفت: لازم نیس درباره من نظر بدی... سرت به کار خودت باشه...
اونجا منتظر موند تا پیرزن بیاد...
تهیونگ روشو برگردوند و دستاشو روی آتیش گرفت...
لحظاتی بعد پیرزن برگشت...
با دیدن ا/ت گفت: چی میخوای دخترم؟
-راستش... میخواستم بگم من یکم گرسنم شده... شما اینجا غذا دارین برای مسافراتون؟
-بله داریم عزیزم... نیم ساعت دیگه آمادس
-خیلی ممنونم....
ا/ت به اتاقش برگشت...
گرسنه نبود... فقط میخواست بهانه جور کنه...
توی اتاق به دیوار تکیه داد...
دوباره خنده ی تهیونگ رو تصور کرد...
چشماشو روی هم گذاشت...
و با خودش گفت:
ای کاش اونطوری قلبمو نمیشکستی... تا الان میتونستم اون خنده ی مهربونتو ببوسم...
*******
تهیونگ لیوان چایی داغ رو توی دستش داشت...
و آروم آروم ازش مینوشید...
حالا واقعا احساس خوبی داشت... گرم شده بود....
پیرزن که پشت میزش نشسته بود به تهیونگ نگاه کرد... لبخندی زد و پرسید: حتما شماها گم شدین که سر از این روستا درآوردین... درسته؟ وگرنه کسی توی این هوا این طرفا نمیاد....
تهیونگ لیوانشو پایین گرفت و گفت: درسته... اتفاقی شد!....
پیرزن اسم ا/ت رو نمیدونست.... ولی در موردش کنجکاو بود... میدونست اگر بدون بردن اسمش هم بهش اشاره کنه اون متوجه میشه منظورش کیه....
-دوستته آره؟...
تهیونگ با تعجب به پیرزن نگاه کرد... بعد فهمید منظورش ا/ت هست....
سری تکون داد و گفت: نه... دوستم نیس
-پس؟
تهیونگ: همه ی زندگیمه
۲۴.۲k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.