گس لایتر/ پارت ۲۰۹
صبح روز بعد...
جی وو هنوز توی تختش دراز کشیده بود... پتو رو از روی خودش کنار زد... کاملا هشیار و بیدار بود... اما از تخت گرم و آرامش سر صبحش نمیتونست دل بِکَنه...
دیشب هم تا دیروقت بیدار بود... به این فکر میکرد که چطوری میتونه به بایول کمک کنه!... به بن بست رسیده بود... این مسئله ی ساده ای نبود... جونگکوک هم آدم معمولی ای نبود که بشه باهاش در افتاد... تا همین الانشم چیزی رو میدونست که برملا شدنش زندگی بایول رو عوض میکرد... اگر جئون میفهمید وجود بچه ی دیگه رو ازش مخفی کردن به این سادگی ها از این موضوع نمیگذشت...
به ذهنش رسید که پیج اینستاگرام یکی از دوستای دوران دبیرستانش رو داره... اون پزشک شده بود و توی بیمارستان کار میکرد... این تنها دستاویزش بود که باید بهش چنگ میزد... چاره ی دیگه ای نبود!
****************************************
برای برداشتن یسری وسایلش به خونشون برگشت...
از همون در که وارد شد متوجه سوت و کور بودن خونه شد...
همیشه بایول سریعا به سراغش میومد و جلوی در، در آغوش میکشیدش...
بعد از ورودش به خونه... به سمت سالن قدم برداشت...
به یاد آورد... روزهایی رو که از بیرون برمیگشت و خونه پر از صدای خنده های بایول بود...
روزهایی که با هیجان و انرژی زیادش تند تند و پشت سر هم صحبت میکرد و از پر حرفیش کلافه میشد... ولی باز هم چیزی نمیگفت و اون ادامه میداد...
به اطراف سالن چشم میگردوند... تابلوهای روی دیوار، مجسمه های عجیبی که بایول میتونست ساعتها دربارشون صحبت کنه و در مورد اینکه نماد چی هستن حرف بزنه....
مبل های راحتی مینیمال توی رنگای مختلف، گلای طبیعی ای توی گلدون های بزرگ و کوچیک که حالا پژمرده شده بودن...
بایول از گل مصنوعی خوشش نمیومد... چون خودش هم مثل گلای طبیعی سرزنده و شاداب و زیبا بود....
همه و همه نشانگر سلیقه و طبع شاد صاحب این خونه بود...
جونگکوک یه دفعه از فکر بیرون اومد... احساس کرد زیادی بزرگش کرده... با قدمهای بلند و سریع به سمت اتاق خوابشون رفت... ولی هر دفعه یه چیز توجهشو جلب میکرد...
چشمش به اتاق جونگ هون افتاد...
نتونست ازش ساده عبور کنه... چند روز میشد که پسرشو ندیده بود...
وارد اتاقش شد... سمت تختش رفت و ایستاد...
ستاره های موزیکال بالای تخت جونگ هون رو تکون داد... صدای آرامبخش موزیکشون سکوت سهمگینو شکست... روی زمین زانو زد کنار تخت نشست... پتوی پسر بچشو بو کرد... همون پسر بچه ای که وقتی هنوز به دنیا نیومده بود ازش متنفر بود...
و بخاطر بارداری بایول مدام ازش دوری میکرد...
حالا اون پسربچه اولویت زندگیش بود...
گوشیش یه دفعه زنگ خورد...
با دیدن اسم ایل دونگ روی صفحه کمی نگران شد... جواب داد...
جونگکوک: بله؟
ایل دونگ: هی!... پاشو بیا شرکتت
جونگکوک: چی شده؟
ایل دونگ: میای یا قطع کنم؟....
لحظه ای سکوت کرد...
جونگکوک: میام....
گوشی رو به روش قطع کرد...
حالش مثل چند دقیقه پیش نبود... تماس ایل دونگ از اون حال بیرونش آورد...
دستی توی موهاش کشید....
زیر لب خودش رو ملامت کرد...
جونگکوک: چیکار داری میکنی جئون!!!...
****************************************
توی اینستاگرام با دوستش قرار گذاشت که همو ببینن... اسم ایم بایول به تنهایی تا حدودی کارا رو درست میکرد... اما باز هم دقت لازم بود... چون سر دیگه ی ماجرا جونگکوک بود!!...
توی کافه ی روبروی مطبش نشسته بودن...
دیدن دوست دبیرستانیش بعد از سالها به وجد آوردش...
دقایقی رو به صحبتای عادی و احوالپرسی گذروندن... بعدش...
-خب... جی وو... بهم گفتی کار مهمی داری... چیه؟
جی وو: میخواستم ببینم... کسی رو توی آزمایشگاه آشنا داری؟
با لحن طنزآمیزی گفت: نکنه میخوای نتیجه آزمایش عوض کنی!... چنین آدمی میخوای چیکار!
جی وو: دقیقا برای همین کار میخوامش!...
خندش محو شد... بدون پلک زدن به جی وو نگاه کرد و گفت: من شوخی کردم!
جی وو: ولی من جدیم!
جی وو هنوز توی تختش دراز کشیده بود... پتو رو از روی خودش کنار زد... کاملا هشیار و بیدار بود... اما از تخت گرم و آرامش سر صبحش نمیتونست دل بِکَنه...
دیشب هم تا دیروقت بیدار بود... به این فکر میکرد که چطوری میتونه به بایول کمک کنه!... به بن بست رسیده بود... این مسئله ی ساده ای نبود... جونگکوک هم آدم معمولی ای نبود که بشه باهاش در افتاد... تا همین الانشم چیزی رو میدونست که برملا شدنش زندگی بایول رو عوض میکرد... اگر جئون میفهمید وجود بچه ی دیگه رو ازش مخفی کردن به این سادگی ها از این موضوع نمیگذشت...
به ذهنش رسید که پیج اینستاگرام یکی از دوستای دوران دبیرستانش رو داره... اون پزشک شده بود و توی بیمارستان کار میکرد... این تنها دستاویزش بود که باید بهش چنگ میزد... چاره ی دیگه ای نبود!
****************************************
برای برداشتن یسری وسایلش به خونشون برگشت...
از همون در که وارد شد متوجه سوت و کور بودن خونه شد...
همیشه بایول سریعا به سراغش میومد و جلوی در، در آغوش میکشیدش...
بعد از ورودش به خونه... به سمت سالن قدم برداشت...
به یاد آورد... روزهایی رو که از بیرون برمیگشت و خونه پر از صدای خنده های بایول بود...
روزهایی که با هیجان و انرژی زیادش تند تند و پشت سر هم صحبت میکرد و از پر حرفیش کلافه میشد... ولی باز هم چیزی نمیگفت و اون ادامه میداد...
به اطراف سالن چشم میگردوند... تابلوهای روی دیوار، مجسمه های عجیبی که بایول میتونست ساعتها دربارشون صحبت کنه و در مورد اینکه نماد چی هستن حرف بزنه....
مبل های راحتی مینیمال توی رنگای مختلف، گلای طبیعی ای توی گلدون های بزرگ و کوچیک که حالا پژمرده شده بودن...
بایول از گل مصنوعی خوشش نمیومد... چون خودش هم مثل گلای طبیعی سرزنده و شاداب و زیبا بود....
همه و همه نشانگر سلیقه و طبع شاد صاحب این خونه بود...
جونگکوک یه دفعه از فکر بیرون اومد... احساس کرد زیادی بزرگش کرده... با قدمهای بلند و سریع به سمت اتاق خوابشون رفت... ولی هر دفعه یه چیز توجهشو جلب میکرد...
چشمش به اتاق جونگ هون افتاد...
نتونست ازش ساده عبور کنه... چند روز میشد که پسرشو ندیده بود...
وارد اتاقش شد... سمت تختش رفت و ایستاد...
ستاره های موزیکال بالای تخت جونگ هون رو تکون داد... صدای آرامبخش موزیکشون سکوت سهمگینو شکست... روی زمین زانو زد کنار تخت نشست... پتوی پسر بچشو بو کرد... همون پسر بچه ای که وقتی هنوز به دنیا نیومده بود ازش متنفر بود...
و بخاطر بارداری بایول مدام ازش دوری میکرد...
حالا اون پسربچه اولویت زندگیش بود...
گوشیش یه دفعه زنگ خورد...
با دیدن اسم ایل دونگ روی صفحه کمی نگران شد... جواب داد...
جونگکوک: بله؟
ایل دونگ: هی!... پاشو بیا شرکتت
جونگکوک: چی شده؟
ایل دونگ: میای یا قطع کنم؟....
لحظه ای سکوت کرد...
جونگکوک: میام....
گوشی رو به روش قطع کرد...
حالش مثل چند دقیقه پیش نبود... تماس ایل دونگ از اون حال بیرونش آورد...
دستی توی موهاش کشید....
زیر لب خودش رو ملامت کرد...
جونگکوک: چیکار داری میکنی جئون!!!...
****************************************
توی اینستاگرام با دوستش قرار گذاشت که همو ببینن... اسم ایم بایول به تنهایی تا حدودی کارا رو درست میکرد... اما باز هم دقت لازم بود... چون سر دیگه ی ماجرا جونگکوک بود!!...
توی کافه ی روبروی مطبش نشسته بودن...
دیدن دوست دبیرستانیش بعد از سالها به وجد آوردش...
دقایقی رو به صحبتای عادی و احوالپرسی گذروندن... بعدش...
-خب... جی وو... بهم گفتی کار مهمی داری... چیه؟
جی وو: میخواستم ببینم... کسی رو توی آزمایشگاه آشنا داری؟
با لحن طنزآمیزی گفت: نکنه میخوای نتیجه آزمایش عوض کنی!... چنین آدمی میخوای چیکار!
جی وو: دقیقا برای همین کار میخوامش!...
خندش محو شد... بدون پلک زدن به جی وو نگاه کرد و گفت: من شوخی کردم!
جی وو: ولی من جدیم!
۲۹.۷k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.