**گذشته ی سیاه **p25
ایپک : من ... من نتونستم بچه ای باشم که مامانم دوسش داشت ....(بغض)بابام کسی نبود که مامانم عاشقش بود .... مامانم بابام و دوس نداشت ... اصلا ... ولی بابام(بغض)ب..بابام مامان ام و خیلی دوس داشت خیلی... عاشقانه میپرسدیدش ......مامانم عاشق یه مرد دیگه بود ....... یه روز مامانم با عشقش فرار میکنه و منو بابا تنها میمونیم .... بابام خیلی خیلی درد میکشید ولی منو دوس داشت... با من خیلی خوب رفتار میکرد... چند ماه بعد از فرار مادر ام (بغض:) معشوقه اش ... عکس حاملگی مامان ام و برای بابام میفرسته(قطره های اشک)عکسی که مامانم توش لبخند محبت آمیزی رو لباش داشت ... مامانه من هیچوقت نمیخندید ولی تو اون عکس خنده رو لباش داشت .... بابام همون روز (گریه ) خودشو ... خودشو میکشه .....(گریه ).....
نمیتونستم حضمش کنم ..... چقدر درد کشیده حتی بیشتر از من .... ولی زخمش برای چیه ....
تهیونگ : ایپک ... خواهش میکنم گریه نکن (بغض)
با گریه هاش که برای من بدتر از زهر بود سرشو انداخت پایین
ایپک: چرا گریه نکنم ؟ تو .. تو نمیدونی من چقدر درد کشیدم .... تو نمیدونی وقتی رفتم خونه و دیدم بابا آویزونه ... چقدر درد کشیدم ....تو نمیدونی من چقدر تنها شدم ... چقدر تنهاییی کشیدم ... چقدر دلتنگ شدم ...(گریه های بلند)
نمیدونم چیکار کنم .. نمیدونم
ایپک : تو ندیدی از خیابون ها تنها رد میشدم و گشنه میشدم ...گریه میکردم ...
(دستش شروع به لرزیدن میکنه )
تو ... تو ندیدی وقتی داشتم میومدم خونه یه مرد .... یه مرد ...به ...به من ...به من دس ...دس زد ...منو ...منو کشت ...به به من دست زد (لکنت و ترسیده )
صدای گره خوردن رگ های اعصاب و قلبم به هم و شنیدم.....نه این امکان نداره ...... کسی نمیتونه به این دختر دس بزنه ..... نه ....
تهیونگ: هیششش ایپک تو تنها نیستی..(بغض) . من اینجام نمیزارم کسی بهت دس بزنه ... نمیزارم (ایپک و میگره بغلش ) تو تنها نیستی ...نمیزارم کسی بهت دس بزنه .....تو آرامش کیم تهیونگی نمیزارم کسی بهت دس بزنه
نوازشش میکردم....نمیزارم برات اتفاقی بیفته این اجازه رو نمیدم ...
دستش تو بغل ام میلرزید..... با هم لرزشش به پیرهن ام جنگ میزد
ایپک : این ... این همه وقت کجا بودی ( گریه)چرا الان اومدی ...(گریه )
تهیونگ : ببخشید ... هیششششش ... دیگه تنهات نمیزارم .... هیچوقت ... (بغض)
چند مین بعد
هوا داشت کم کم روشن میشد .... ایپک تو بغل ام بود من هنوز دست ام از نوازشش خسته نشده بود .... هردو به دریا زل زده بودیم ... بدون اینکه متوجه بشیم منتظر طلوع آفتاب بودیم .... ایپک خیلی آروم شده بود و دیگه دستش نمیلرزید......
تهیونگ : همین جا .... قول میدم .....در حضور خورشید و دریا و تمام پدیده های زیبای اطرافمون ..... تهیونگ تا آخرین لحظه ی عمرش از ایپک محافظت میکنه ، حتی به قیمت جونش(لبخند )
اینا رو گفتم که ایپک از بغل ام جدا شد و به صورت ام زل زد .... قلبم دوباره ریتم عاشقانه ی خودش و شروع کرد.... من به صورت بی نقص ش خیره بودم....خورشید تقریبا داشت خودشو نشون میداد ..... به چشمام زل زده بود ... برای چند لحظه رد نگاهش روی لبام افتاد ....کم کم خودشو نزدیک ام کرد و لباش از هم فاصله داد سرشو کمی کج کرد...... میدونستم قراره چیکار کنه ولی اصلا دوس نداشتم حس کنه میخوام ازش استفاده کنم...گذاشتم خودش ادامه بده .... لبای صورتی رنگش منو مست کرده بود.....لباش و روی لبام گذاشت ...و من عاشقانه لب های ایپک و مزه میکردم و جای جای لباش و دهنش و با زبون ام میچشیدم .... خیلی وقته ثانیه ها رو میشمردم برای این لحظه.... خورشید ام دیگه از انتظار خسته شده بود و خودشو بالا کشید تا این لحظه رو از دست نده و بوسه ی پر از عشق رو تماشا کنه .....
شرطا ۳۰ لایک 💜
نمیتونستم حضمش کنم ..... چقدر درد کشیده حتی بیشتر از من .... ولی زخمش برای چیه ....
تهیونگ : ایپک ... خواهش میکنم گریه نکن (بغض)
با گریه هاش که برای من بدتر از زهر بود سرشو انداخت پایین
ایپک: چرا گریه نکنم ؟ تو .. تو نمیدونی من چقدر درد کشیدم .... تو نمیدونی وقتی رفتم خونه و دیدم بابا آویزونه ... چقدر درد کشیدم ....تو نمیدونی من چقدر تنها شدم ... چقدر تنهاییی کشیدم ... چقدر دلتنگ شدم ...(گریه های بلند)
نمیدونم چیکار کنم .. نمیدونم
ایپک : تو ندیدی از خیابون ها تنها رد میشدم و گشنه میشدم ...گریه میکردم ...
(دستش شروع به لرزیدن میکنه )
تو ... تو ندیدی وقتی داشتم میومدم خونه یه مرد .... یه مرد ...به ...به من ...به من دس ...دس زد ...منو ...منو کشت ...به به من دست زد (لکنت و ترسیده )
صدای گره خوردن رگ های اعصاب و قلبم به هم و شنیدم.....نه این امکان نداره ...... کسی نمیتونه به این دختر دس بزنه ..... نه ....
تهیونگ: هیششش ایپک تو تنها نیستی..(بغض) . من اینجام نمیزارم کسی بهت دس بزنه ... نمیزارم (ایپک و میگره بغلش ) تو تنها نیستی ...نمیزارم کسی بهت دس بزنه .....تو آرامش کیم تهیونگی نمیزارم کسی بهت دس بزنه
نوازشش میکردم....نمیزارم برات اتفاقی بیفته این اجازه رو نمیدم ...
دستش تو بغل ام میلرزید..... با هم لرزشش به پیرهن ام جنگ میزد
ایپک : این ... این همه وقت کجا بودی ( گریه)چرا الان اومدی ...(گریه )
تهیونگ : ببخشید ... هیششششش ... دیگه تنهات نمیزارم .... هیچوقت ... (بغض)
چند مین بعد
هوا داشت کم کم روشن میشد .... ایپک تو بغل ام بود من هنوز دست ام از نوازشش خسته نشده بود .... هردو به دریا زل زده بودیم ... بدون اینکه متوجه بشیم منتظر طلوع آفتاب بودیم .... ایپک خیلی آروم شده بود و دیگه دستش نمیلرزید......
تهیونگ : همین جا .... قول میدم .....در حضور خورشید و دریا و تمام پدیده های زیبای اطرافمون ..... تهیونگ تا آخرین لحظه ی عمرش از ایپک محافظت میکنه ، حتی به قیمت جونش(لبخند )
اینا رو گفتم که ایپک از بغل ام جدا شد و به صورت ام زل زد .... قلبم دوباره ریتم عاشقانه ی خودش و شروع کرد.... من به صورت بی نقص ش خیره بودم....خورشید تقریبا داشت خودشو نشون میداد ..... به چشمام زل زده بود ... برای چند لحظه رد نگاهش روی لبام افتاد ....کم کم خودشو نزدیک ام کرد و لباش از هم فاصله داد سرشو کمی کج کرد...... میدونستم قراره چیکار کنه ولی اصلا دوس نداشتم حس کنه میخوام ازش استفاده کنم...گذاشتم خودش ادامه بده .... لبای صورتی رنگش منو مست کرده بود.....لباش و روی لبام گذاشت ...و من عاشقانه لب های ایپک و مزه میکردم و جای جای لباش و دهنش و با زبون ام میچشیدم .... خیلی وقته ثانیه ها رو میشمردم برای این لحظه.... خورشید ام دیگه از انتظار خسته شده بود و خودشو بالا کشید تا این لحظه رو از دست نده و بوسه ی پر از عشق رو تماشا کنه .....
شرطا ۳۰ لایک 💜
۸.۹k
۰۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.