پارت-دوم
#پارت-دوم
#ارسلان
متین هروز سیع میکنه که دوباره نیکا را برگردونه.الان یک ماهه که باهم به هم زدن.البته بعد مردن مامان، نیکا میخواست با متین بهم بزنه اما اون نزاشت؛که نیکا یک ماه پیش بلاخره کار خودشو کرد.اما من که میدونم نیکا فقط برای این ولش کرد که میترسید اذیت شه؛وضع روحی نیکا هرروز بتر میشه. متین نگران امد داخل:شقایق میگفت یکی از دوستای نیکا رو....
با دیدن نیکا حرفش رو قطع کرد. رفتم پیشش: دیانا، همون دوستش که دکتر مغز و اعصابه.متین اروم سرش را به گوشن نزدیک کرد : شقایق که چیزی چیزی به نیکا نگفت؟ گفت؟. قشنگ از چهرش معلوم بود نگرانه.جواب دادم:نه هیچی نگفت،فقط با نگاهش خوردش. دوباره در سریع باز شد و شقایق امد داخل: اتاق امادس. گفتم : ببرینش یک سیتی مغز ازش بگیرید، نتیجه رو یه دیگه می خوام.
شقایق رفت سمت تخت دیانا هلش داد به سمت اتاق سیتی.نیکا از جاش بلند شد تا همراش بره . دستشو کشیدم : تو کجا . به طرفم برگشت دارم میرم دنبالش.
-الان تو بری دمه اتاق سیتی چیزی درست میشه؟ کم کم داشت اشک از شماش میمد؛ اما نمی خواست جلو متین گریه کنه:ارسلان....
دحاله حاضر دیانا ناجی زندگی من بوده؛الان توقع داری....
نذاشتم حرفشو کامل کنه همون جا بغلش کردم. عذاب هاش کم بود این یکی هم اضافه شد.
***
رو صندلی کنار نیکا تو همون اتاق نشسته بودم که در باز شد و شقایق امد داخل:نتیجه سیتی. با عجلی بلند شدم و رفتم سمتش؛ برگه رو از دستش گرفتم...خدایا
نیکا امدم سمتم : ارسلان ترو خدا بگو چیشده. بهش نگاه کردم سکته ی مغزی. رنگش پرید. ارسلان واقعا احمقی که بهش اینتوری خبرو میگی.دستشو گرفتم: اما سکتش خفیف بوده ، نگران نباش، فقط یکم میگرنش عمود کرده . نیاز به بستری شدن نداره. فقط یکی باشه که کنارش باشه. یکهو یاد مامانم افتادم . بخاطر میگرن بابام ولش کرد و مامانمو با یک بچه گذاشت تو رفت و بعد بابای نیکا باهاش همون کارو کرد. دیانا، دوست نیکا،یعنی اونم همین اتفاق ها براش میفته؟ من که نتونستم به مامانم کمک کنم؛شاید بتونم برای دیانا کاری انجام بدم. به نیکا گفتم ببریمش خونه خودمون.با تعجب نگام کرد حاضرم شرت ببندم قلبش داشت جمله بندی میکرد که دیانا بیاد خونمون. گفتم میتونه بیاد خونم ما که سه روز دیگه میریم شمال، اونم بیاد حال و هوایش عوض شه اشک تو چشم نیکا جمع شد : مرسی داداشی ، ممنون
#ارسلان
متین هروز سیع میکنه که دوباره نیکا را برگردونه.الان یک ماهه که باهم به هم زدن.البته بعد مردن مامان، نیکا میخواست با متین بهم بزنه اما اون نزاشت؛که نیکا یک ماه پیش بلاخره کار خودشو کرد.اما من که میدونم نیکا فقط برای این ولش کرد که میترسید اذیت شه؛وضع روحی نیکا هرروز بتر میشه. متین نگران امد داخل:شقایق میگفت یکی از دوستای نیکا رو....
با دیدن نیکا حرفش رو قطع کرد. رفتم پیشش: دیانا، همون دوستش که دکتر مغز و اعصابه.متین اروم سرش را به گوشن نزدیک کرد : شقایق که چیزی چیزی به نیکا نگفت؟ گفت؟. قشنگ از چهرش معلوم بود نگرانه.جواب دادم:نه هیچی نگفت،فقط با نگاهش خوردش. دوباره در سریع باز شد و شقایق امد داخل: اتاق امادس. گفتم : ببرینش یک سیتی مغز ازش بگیرید، نتیجه رو یه دیگه می خوام.
شقایق رفت سمت تخت دیانا هلش داد به سمت اتاق سیتی.نیکا از جاش بلند شد تا همراش بره . دستشو کشیدم : تو کجا . به طرفم برگشت دارم میرم دنبالش.
-الان تو بری دمه اتاق سیتی چیزی درست میشه؟ کم کم داشت اشک از شماش میمد؛ اما نمی خواست جلو متین گریه کنه:ارسلان....
دحاله حاضر دیانا ناجی زندگی من بوده؛الان توقع داری....
نذاشتم حرفشو کامل کنه همون جا بغلش کردم. عذاب هاش کم بود این یکی هم اضافه شد.
***
رو صندلی کنار نیکا تو همون اتاق نشسته بودم که در باز شد و شقایق امد داخل:نتیجه سیتی. با عجلی بلند شدم و رفتم سمتش؛ برگه رو از دستش گرفتم...خدایا
نیکا امدم سمتم : ارسلان ترو خدا بگو چیشده. بهش نگاه کردم سکته ی مغزی. رنگش پرید. ارسلان واقعا احمقی که بهش اینتوری خبرو میگی.دستشو گرفتم: اما سکتش خفیف بوده ، نگران نباش، فقط یکم میگرنش عمود کرده . نیاز به بستری شدن نداره. فقط یکی باشه که کنارش باشه. یکهو یاد مامانم افتادم . بخاطر میگرن بابام ولش کرد و مامانمو با یک بچه گذاشت تو رفت و بعد بابای نیکا باهاش همون کارو کرد. دیانا، دوست نیکا،یعنی اونم همین اتفاق ها براش میفته؟ من که نتونستم به مامانم کمک کنم؛شاید بتونم برای دیانا کاری انجام بدم. به نیکا گفتم ببریمش خونه خودمون.با تعجب نگام کرد حاضرم شرت ببندم قلبش داشت جمله بندی میکرد که دیانا بیاد خونمون. گفتم میتونه بیاد خونم ما که سه روز دیگه میریم شمال، اونم بیاد حال و هوایش عوض شه اشک تو چشم نیکا جمع شد : مرسی داداشی ، ممنون
۱۶.۲k
۲۳ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.