Aug 18, 2020
با عجله سوار شدیم. کم مونده بود دیر بشه.
راننده رو درست ندیدم. از همون اول نگاهش فقط به جلو بود. یه جوون که از دور ماسک بزرگش فقط ریش مشکی پرپشت معلوم بود.
ماشین رو ولی خوب نگاه کردم. از آینه جلو یه پلاک آویزون بود با یه سربند. پشت شیشه هم یه سری کتاب چیده بود.
اینا برام جالب بود. ولی حواسم جای دیگه بود. فکر اینکه از کدوم مسیر بریم سریعتر برسیم. برنامه ام واسه تو راه مرور دوباره مطالب بود با همکارم. ولی آقای راننده برنامه دیگه ای برامون داشت...
"اهل مطالعه هستین؟" راننده پرسید. و ماشین رو انداخت تو بزرگراه شهید چمران.
وقتی گفتم بله، از پشت شیشه یه کتاب باریک بهم داد. کتاب داستان زندگی شهید چمران! گفت ما هر روز از مسیرهای زیادی رد میشیم با اسم های مختلف، مثل چمران، مثل همت،... گفت حیفه هی اسم این شهیدها رو بگیم و رسمشون رو ندونیم. از چمران گفت. از تحصیلات عالیش. و از زندگی مرفهی که تو راه هدفش داد. قشنگ میگفت. کوتاه و از ته دل.
بعد پرسید کدوم شهید رو بیشتر دوست دارین؟ رفتم تو فکر. همونطور نگاه به جاده، دست کرد تو یه بسته و دوتا کتابچه کوچک بیرون کشید و دوتا تقویم. سهم من شد تقویم سردار و کتاب شهید علم الهدی.
پرسیدم به همه هدیه میدی؟ خودت میخری؟ گفت اولش نگران قیمت بوده. بعد خرجش رو گذاشته پای برکت.
ازش راجع به واکنش مسافراش پرسیدم. گفت تقریبا همیشه مثبته. گفت مردم خسته ان. ولی نه از شهدا که جونشون رو پای حرفشون گذاشتن. از مسئولین خسته ان که حرف و عملشون دوتاست...
راه طولانی بود. ولی نفهمیدم چطور گذاشت. ماشین سبک میرفت. نه ترمز یهویی. نه سبقت و نه لایی. راننده با آرامش میرفت و میگفت. از فداکاریهای بزرگ شهدا. و از زندگی کوچک خودش. از خانمش که واسه کمک خرج خونه بافتنی میبافت و قیمت کامواش باز دوبرابر شده بود. از بچه ای که تو راه بود. و از خدایی که الحمدلله همیشه رسونده بود.
حس کردم خیلی زود رسیدیم. به محلی که اشتباهی آدرس داده بودیم ولی راننده درست پیدا کرده بود. خورد نداشتم. و کامل نگرفت.
اونروز رسیدم به جلسه. به موقع الحمدلله. ولی فکرم هنوز تو راه بود. پیش راننده ای که خیلی زودتر از من رسیده بود...
#راه_شهید
#ازما_حرکت_ازخدا_برکت
#سبک_زندگی_اسلامی
راننده رو درست ندیدم. از همون اول نگاهش فقط به جلو بود. یه جوون که از دور ماسک بزرگش فقط ریش مشکی پرپشت معلوم بود.
ماشین رو ولی خوب نگاه کردم. از آینه جلو یه پلاک آویزون بود با یه سربند. پشت شیشه هم یه سری کتاب چیده بود.
اینا برام جالب بود. ولی حواسم جای دیگه بود. فکر اینکه از کدوم مسیر بریم سریعتر برسیم. برنامه ام واسه تو راه مرور دوباره مطالب بود با همکارم. ولی آقای راننده برنامه دیگه ای برامون داشت...
"اهل مطالعه هستین؟" راننده پرسید. و ماشین رو انداخت تو بزرگراه شهید چمران.
وقتی گفتم بله، از پشت شیشه یه کتاب باریک بهم داد. کتاب داستان زندگی شهید چمران! گفت ما هر روز از مسیرهای زیادی رد میشیم با اسم های مختلف، مثل چمران، مثل همت،... گفت حیفه هی اسم این شهیدها رو بگیم و رسمشون رو ندونیم. از چمران گفت. از تحصیلات عالیش. و از زندگی مرفهی که تو راه هدفش داد. قشنگ میگفت. کوتاه و از ته دل.
بعد پرسید کدوم شهید رو بیشتر دوست دارین؟ رفتم تو فکر. همونطور نگاه به جاده، دست کرد تو یه بسته و دوتا کتابچه کوچک بیرون کشید و دوتا تقویم. سهم من شد تقویم سردار و کتاب شهید علم الهدی.
پرسیدم به همه هدیه میدی؟ خودت میخری؟ گفت اولش نگران قیمت بوده. بعد خرجش رو گذاشته پای برکت.
ازش راجع به واکنش مسافراش پرسیدم. گفت تقریبا همیشه مثبته. گفت مردم خسته ان. ولی نه از شهدا که جونشون رو پای حرفشون گذاشتن. از مسئولین خسته ان که حرف و عملشون دوتاست...
راه طولانی بود. ولی نفهمیدم چطور گذاشت. ماشین سبک میرفت. نه ترمز یهویی. نه سبقت و نه لایی. راننده با آرامش میرفت و میگفت. از فداکاریهای بزرگ شهدا. و از زندگی کوچک خودش. از خانمش که واسه کمک خرج خونه بافتنی میبافت و قیمت کامواش باز دوبرابر شده بود. از بچه ای که تو راه بود. و از خدایی که الحمدلله همیشه رسونده بود.
حس کردم خیلی زود رسیدیم. به محلی که اشتباهی آدرس داده بودیم ولی راننده درست پیدا کرده بود. خورد نداشتم. و کامل نگرفت.
اونروز رسیدم به جلسه. به موقع الحمدلله. ولی فکرم هنوز تو راه بود. پیش راننده ای که خیلی زودتر از من رسیده بود...
#راه_شهید
#ازما_حرکت_ازخدا_برکت
#سبک_زندگی_اسلامی
۹.۷k
۲۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.