PΛЯƬ3
(از دید ا/ت)
با صدای بلند گفتم:پسره ی عوضییییی
اجوما اومد سمتم و گفت:بانو اروم باشید به هر حال ایشونم ارباب هستند و میونگ باید حواسش رو جمع میکرد(لبخند)
ادامه داد:بانو میخوایم غذا هارو سرو کنیم شما بفرمایید برین بنشینید
گفتم:مطمئنین که کمک نمیخواین؟
گفت:بله بانو ی من
لبخند زدم و رفتم توی حال کنار جیهوپ نشستم
توی فکر بودم که عمو رو به من گفت:عمو جان چه خبر ماشالا چه بزرگ شدی
توی فکر بازیگوشی بودم که یهو جیهوپ زد بهم و اشاره کرد به عمو
هول شدم و گفتم:عمو ممنون ما خوبیم شما خوبین؟
عمو خندید و گفت:حواست پرته ها (خنده)
همه زدن زیرخنده
از خجالت لپام سرخ شده بود
خدمتکارا اومدن و مارو صدا زدن برای شام
خیلی خجالت کشیده بودم و جیهوپ فهمید
اومد سمتم و گفت:اونی ازینا خجالت نکش راحت باش
گفتم:اینا چرا اینقدر با اعتماد به نفسن؟الحق که خانواده بابا هستن
جیهوپ خندید وگفت:بیا قبل از اینکه چیزی بهمون بگن بریم سر میز شام
گفتم:باشه بریم
رفتیم سر میز شام
داشتیم شام میخوردیم که وقتی شامامون تموم شد همه شب بخیر گفتن که برن بخوابن
اما من خوابم نمیومد
رفتم به کتابخونه که یه کتاب جدید شروع به خوندن کنم
کتابی که میخواستم از اون طبقه بالاها بود که قدم نمیرسید
رفتم یه صندلی برداشتم وقتی رفتم روش فهمیدم که یه پایش لقه ولی اهمیتی ندادم و رفتم روش کتاب رو برداشتم و با خوشحالی یه نگاه بهش انداختم بعد یهو پایه صندلی شکست داشتم میوفدادم و انتظار داشتم بیوفتم روی یه چیز سفت اما یه نفر گرفتتم و افتادم روی یه چیز نرم
چشامو باز کردم که دیدم بغل اون پسر جذاب عوضی جیمینم
چشم تو چشم بودیم بعد یهو به خودم اومدم .و از وش بلند شدم
روم اونطرف بود و ازش با خجالت پرسیدم:تو اینجا چکار میکنینگاهی زیر چشمی)
بلند شد و خودشو تکوند وگفت:از یکی از خدمتکارا پرسیدم که کتابخونه کجاست گفت اینجاست منم اومدم و دیدم که تو اینجایی و داری میوفتی که اومدم گرفتمت همین
گفتم:باشه به هر حال مرسی
و سریع فرار کردم به سمت اتاقم
رفتم اونجا و لباسامو عوض کردم
چند صفحه کتاب خوندم
بعد خوابم گرفت و سعی کردم که بخوابم
تمت خوتبم نبرد و رفتم پیش جیهوپ و خدا خدا میکردم که قبول کنه
رفتم دم در اتاق و در زدم
تق.تق
جیهوپ با صدای خواب الود گفت:بله
دروباز کردم و دیدم که روی تخت دراز کشیده و خواب بوده
رفتم سمت تخت و خودمو پرت کردم روی تخت
گفتم:اوپا بغلت واسه همه لذت بخشه ازین به بعد پیش تو میخوابم
جیهوپ با چشمای گشاد اومد بالا سرم و گفت:ا/ت چی میگی برو تو اتاق خودت
گفتم:اوپاااا... چطور دلت میاد تنها اونیت رو بیرون کنی ها؟
صورت پوکری به خوش گرفت و منم لبخند کیوتی بخش زدم
گفت:باشه ا/ت ما فقط همین یه اونی رو داریم که واسه 7 جدمون خداروشکر بسه
با خوشحالی سرمو گذاشتم روی بالشت و ملافهرو کشیدم رومون
پشتش بهم بود بغلش کردم
گفت:یاااا ..ا/ت نمیتونم بخوابم اینجوری
گفتم:اوپا من بهت وابستم میدونی که بهترین برادر دنیایی و من نمیتونم متاسفانه از بهترین برادر دنیا دوری کنم
فهمیدم که خرش کردم
گفت:ا/ت کاش یه دختر مثل تو بیاد رلم بشه دیگه هیچی از خدا نمیخوام
گفتم:فعلا من که هستم ازم استفاده کن تا اون بیاد(خنده)
دستشو گذاشت روی دستم و توی بغلش خوبیدم
(فردا)
با صدای بلند گفتم:پسره ی عوضییییی
اجوما اومد سمتم و گفت:بانو اروم باشید به هر حال ایشونم ارباب هستند و میونگ باید حواسش رو جمع میکرد(لبخند)
ادامه داد:بانو میخوایم غذا هارو سرو کنیم شما بفرمایید برین بنشینید
گفتم:مطمئنین که کمک نمیخواین؟
گفت:بله بانو ی من
لبخند زدم و رفتم توی حال کنار جیهوپ نشستم
توی فکر بودم که عمو رو به من گفت:عمو جان چه خبر ماشالا چه بزرگ شدی
توی فکر بازیگوشی بودم که یهو جیهوپ زد بهم و اشاره کرد به عمو
هول شدم و گفتم:عمو ممنون ما خوبیم شما خوبین؟
عمو خندید و گفت:حواست پرته ها (خنده)
همه زدن زیرخنده
از خجالت لپام سرخ شده بود
خدمتکارا اومدن و مارو صدا زدن برای شام
خیلی خجالت کشیده بودم و جیهوپ فهمید
اومد سمتم و گفت:اونی ازینا خجالت نکش راحت باش
گفتم:اینا چرا اینقدر با اعتماد به نفسن؟الحق که خانواده بابا هستن
جیهوپ خندید وگفت:بیا قبل از اینکه چیزی بهمون بگن بریم سر میز شام
گفتم:باشه بریم
رفتیم سر میز شام
داشتیم شام میخوردیم که وقتی شامامون تموم شد همه شب بخیر گفتن که برن بخوابن
اما من خوابم نمیومد
رفتم به کتابخونه که یه کتاب جدید شروع به خوندن کنم
کتابی که میخواستم از اون طبقه بالاها بود که قدم نمیرسید
رفتم یه صندلی برداشتم وقتی رفتم روش فهمیدم که یه پایش لقه ولی اهمیتی ندادم و رفتم روش کتاب رو برداشتم و با خوشحالی یه نگاه بهش انداختم بعد یهو پایه صندلی شکست داشتم میوفدادم و انتظار داشتم بیوفتم روی یه چیز سفت اما یه نفر گرفتتم و افتادم روی یه چیز نرم
چشامو باز کردم که دیدم بغل اون پسر جذاب عوضی جیمینم
چشم تو چشم بودیم بعد یهو به خودم اومدم .و از وش بلند شدم
روم اونطرف بود و ازش با خجالت پرسیدم:تو اینجا چکار میکنینگاهی زیر چشمی)
بلند شد و خودشو تکوند وگفت:از یکی از خدمتکارا پرسیدم که کتابخونه کجاست گفت اینجاست منم اومدم و دیدم که تو اینجایی و داری میوفتی که اومدم گرفتمت همین
گفتم:باشه به هر حال مرسی
و سریع فرار کردم به سمت اتاقم
رفتم اونجا و لباسامو عوض کردم
چند صفحه کتاب خوندم
بعد خوابم گرفت و سعی کردم که بخوابم
تمت خوتبم نبرد و رفتم پیش جیهوپ و خدا خدا میکردم که قبول کنه
رفتم دم در اتاق و در زدم
تق.تق
جیهوپ با صدای خواب الود گفت:بله
دروباز کردم و دیدم که روی تخت دراز کشیده و خواب بوده
رفتم سمت تخت و خودمو پرت کردم روی تخت
گفتم:اوپا بغلت واسه همه لذت بخشه ازین به بعد پیش تو میخوابم
جیهوپ با چشمای گشاد اومد بالا سرم و گفت:ا/ت چی میگی برو تو اتاق خودت
گفتم:اوپاااا... چطور دلت میاد تنها اونیت رو بیرون کنی ها؟
صورت پوکری به خوش گرفت و منم لبخند کیوتی بخش زدم
گفت:باشه ا/ت ما فقط همین یه اونی رو داریم که واسه 7 جدمون خداروشکر بسه
با خوشحالی سرمو گذاشتم روی بالشت و ملافهرو کشیدم رومون
پشتش بهم بود بغلش کردم
گفت:یاااا ..ا/ت نمیتونم بخوابم اینجوری
گفتم:اوپا من بهت وابستم میدونی که بهترین برادر دنیایی و من نمیتونم متاسفانه از بهترین برادر دنیا دوری کنم
فهمیدم که خرش کردم
گفت:ا/ت کاش یه دختر مثل تو بیاد رلم بشه دیگه هیچی از خدا نمیخوام
گفتم:فعلا من که هستم ازم استفاده کن تا اون بیاد(خنده)
دستشو گذاشت روی دستم و توی بغلش خوبیدم
(فردا)
۳.۹k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.