پادشاه سنگ دل من پارت 9
تهیونگ و کوک همزمان گفتن: به ما هم یاد بده
چیز تیزی زیر گلوم حس کردم همه میگفتن پدرم یکی از بهترین جنگجوهای قصر بود بخاطر همین از بهترین دوستش شمشیربازی یاد گرفتم
ویو ا/ت
مرد: بهتره شمشیراتون رو پایین بذارید وگرنه این دختر میمره
پاشو لگد کردم شمشیرو از دستش گرفتم رفتم پیش جون کوک
کوک: ا/ت حالت خوبه؟ آسیب ندیدی
ات: نه... خوبم
هر ستامون حمله کردیم همه رو جزء ریسشون کشتیم پایه من اسیب دیده بود و خون میومد رو زمین نشستم چیزی روی گردنم حس کردم
مرد: میخاین این دختر بمیره ها، هر کی جلو تر بیاد این میمیره
شمشیرم کنارم بود دستش رو قطع کردم.. و کشتمش اما خون زیادی از دست داده بودم بیهوش شدم
ویو کوک
وقتی دیدم ا/ت بیهوش شده خیلی نگران شدم
کوک: تهیونگ طبیب خبر کن، زود باش
تهیونگ رفت دنبال طبیب دستم رو روی جای زخمش گذاشتم تا بیشتر خون از دست نده بغلش کردم بردمش زیر درخت درازش کردم تهیونگ و طبیب اومدن طبیب ا/ت رو ماینه کرد گفت
طبیب: خون زیادی از دست دادن و نبضشون ضعیفه... امیدی به زنده بودنشون نیست.
که ا/ت بهوش اومد طبیب خیلی تعجب کرده بود و زخم ا/ت رو بست
کوک: ا/ت ببخشید اینا تقصیر منه ازت محافظت نکردم
ات: من حالم خوبه، تقصیر تو نیست
ویو سر خدمتکار
تقریبا شب بود رفتم ببینم این دختره کارش رو تموم کرده یا نه وقتی وارد کتابخونه شدم رو کتابخونه مرتب نکرده بود و خودشم نبود، کل قصر رو گشتم نبود که نبود، فقط کافیه ببینمش زندش نمیزارم رفتم تو اتاقم
ویو ا/ت
کوک دوباره من گذاشت رو کولش و ب سمت قصر رفت تهیونگم رفت منو تا اتاقم برد گذاشتم تو رخت خواب خودشم کنارم نشست
ا/ت: تو هم برو بخواب
کوک: باشه ولی فردا نمیخواد کار کنی
جون کوک روی زخمم مرهم گذاشت و دوباره بست سرم رو نوازش کرد رفت خوابید اما من خوابم نبرد داشتم ب اتفاقای امروز فکر میکردم، همچی خیلی عجیب بود کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد نمیدونم چقدر خوابیده بودم ولی وقتی بیدار شدم نزدیک ظهر بود لباسمو پوشیدم و رفتم پایین وسط راه جون کوک دستم رو گرفت
کوک: گفتم امروز کار نکن نباید ب خودت فشار بیاری
ا/ت: حالم خوبه زخمم خوب شده
کوک: چی؟ چقدر زود
و ب جای زخمم نگاه کرد حتی جاشم نمونده بود
ویو کوک
صبح وقتی بیدار شدم رفتم ب سر خدمتکار گفتم ا/ت امروز کار نمیکنه اما زخمش در عرض ی روز خوب شد خیلی عجیب بود همینطور وقتی طبیب گفت امیدی ب زنده بودنش نیست بهوش اومد اه.. ول کن بابا رفتم ب کارام برسم
پرش زمانی به شب
ویو ا/ت
کار امروزم تموم شد خیلی خسته بودم خواستم برم بخوابم که
شرط برای پارت بعد
11 لایک
6 کامنت
چیز تیزی زیر گلوم حس کردم همه میگفتن پدرم یکی از بهترین جنگجوهای قصر بود بخاطر همین از بهترین دوستش شمشیربازی یاد گرفتم
ویو ا/ت
مرد: بهتره شمشیراتون رو پایین بذارید وگرنه این دختر میمره
پاشو لگد کردم شمشیرو از دستش گرفتم رفتم پیش جون کوک
کوک: ا/ت حالت خوبه؟ آسیب ندیدی
ات: نه... خوبم
هر ستامون حمله کردیم همه رو جزء ریسشون کشتیم پایه من اسیب دیده بود و خون میومد رو زمین نشستم چیزی روی گردنم حس کردم
مرد: میخاین این دختر بمیره ها، هر کی جلو تر بیاد این میمیره
شمشیرم کنارم بود دستش رو قطع کردم.. و کشتمش اما خون زیادی از دست داده بودم بیهوش شدم
ویو کوک
وقتی دیدم ا/ت بیهوش شده خیلی نگران شدم
کوک: تهیونگ طبیب خبر کن، زود باش
تهیونگ رفت دنبال طبیب دستم رو روی جای زخمش گذاشتم تا بیشتر خون از دست نده بغلش کردم بردمش زیر درخت درازش کردم تهیونگ و طبیب اومدن طبیب ا/ت رو ماینه کرد گفت
طبیب: خون زیادی از دست دادن و نبضشون ضعیفه... امیدی به زنده بودنشون نیست.
که ا/ت بهوش اومد طبیب خیلی تعجب کرده بود و زخم ا/ت رو بست
کوک: ا/ت ببخشید اینا تقصیر منه ازت محافظت نکردم
ات: من حالم خوبه، تقصیر تو نیست
ویو سر خدمتکار
تقریبا شب بود رفتم ببینم این دختره کارش رو تموم کرده یا نه وقتی وارد کتابخونه شدم رو کتابخونه مرتب نکرده بود و خودشم نبود، کل قصر رو گشتم نبود که نبود، فقط کافیه ببینمش زندش نمیزارم رفتم تو اتاقم
ویو ا/ت
کوک دوباره من گذاشت رو کولش و ب سمت قصر رفت تهیونگم رفت منو تا اتاقم برد گذاشتم تو رخت خواب خودشم کنارم نشست
ا/ت: تو هم برو بخواب
کوک: باشه ولی فردا نمیخواد کار کنی
جون کوک روی زخمم مرهم گذاشت و دوباره بست سرم رو نوازش کرد رفت خوابید اما من خوابم نبرد داشتم ب اتفاقای امروز فکر میکردم، همچی خیلی عجیب بود کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد نمیدونم چقدر خوابیده بودم ولی وقتی بیدار شدم نزدیک ظهر بود لباسمو پوشیدم و رفتم پایین وسط راه جون کوک دستم رو گرفت
کوک: گفتم امروز کار نکن نباید ب خودت فشار بیاری
ا/ت: حالم خوبه زخمم خوب شده
کوک: چی؟ چقدر زود
و ب جای زخمم نگاه کرد حتی جاشم نمونده بود
ویو کوک
صبح وقتی بیدار شدم رفتم ب سر خدمتکار گفتم ا/ت امروز کار نمیکنه اما زخمش در عرض ی روز خوب شد خیلی عجیب بود همینطور وقتی طبیب گفت امیدی ب زنده بودنش نیست بهوش اومد اه.. ول کن بابا رفتم ب کارام برسم
پرش زمانی به شب
ویو ا/ت
کار امروزم تموم شد خیلی خسته بودم خواستم برم بخوابم که
شرط برای پارت بعد
11 لایک
6 کامنت
۷.۶k
۱۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.