p57من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 57
من جزو خاطرات بدت بودم؟
گیلیلیلیلللییللیییی من اومدممممممممممم......با عیدی تون......
-----------------------
یوری:ای کاش میشد قبلش سوا رو ببینیم و باهاش هماهنگ کنیم..
جین:خانم لی شاید شما بتونید ب نحوی بهمون کمک کنید ...شاید بتونید بهش یادداشت برسونید...
خانم لی در حالی ک از نگاه کردن به چشماش اجتناب میکرد:سوا احتمالا همین الان هم بیرونه...
یوری:چی؟
لی:بعد از دو هفته گذاشت بره بیرون...احتمالا دور و بر خوابگاه باشه...
یوری سریع از جاش بلند شد:اگ اونجا باشه ک چ بهتر...باید بریم باهاش صحبت کنیم...
خانم لی :باشه هر کاری میخواید بکنید....من باید برم
یوری:نمیخواید باهاش صحبت کنید؟یا ببینیدش؟
خانم لی در حالی ک دور میشه:خیر..وقتی کارتون تموم شد کلی وقت هست
و برگشت به سمت خیابون تا اونا لبخند روی لبش رو نبینن(کثافظ)
جین در حالی ک چشماش از ریلکسی زن گشاد شده بود زیرلب:این دیگه چیه
یوری :بدویید بریم شاید اونجا باشه...
---------------------------
به پنجره ی اتاقش خیره شد که شاید برای ی لحظه ببینش ولی هیچ خبری ازش نبود...ماشین مشکی ای کنارش ترمز کرد و یوری و جین سریع ازش پیاده شدن و اومدن سمتش..
سوا:خیلی تابلو بودم ؟
یوری در حالی ک با لبخند بغلش میکرد:اگ کسی ندونه ک تویی ...نه نمیشناست...
نامجون بعد از بستن در به سمتشون اومد:خوشحالیم حالت خوبه سوا..باید راجب ی سری چیزا صحبت میکردیم..میترسیدیمم خبری ازت نشه...
سوا:چیزی شده؟
نامجون:برای فردا شب اماده باش
سوا سردرگم به یوری نگاه کرد:برای چی؟
یوری دستشو گرفت:فردا قراره از اون عمارت لعنتی درت بیاریم..
سوا دستشو کشید و عقب رفت:چی ؟دیوونه شدی؟
نامجون:همه چیز امادس ...نیازی نیست نگران باشی
سوا پریشون موهای توی صورتشو کنار زد:نع...همین که گفتم ...این کار دیوونگیه....همتون دارین خودتون رو به کشتن میدیین...این کارتون هیچ عاقبتی نداره...
یوری:ما جاسوس داریم...
سوا:کی؟شما نمیتونید به کسی اعتماد کنید..
یوری:اون قابل اعتماده..
یووری نگاهی به جین انداخت تا بهش بفهمونه نباید چیز بیشتری بگه
سوا:شما نمیتونید به هیچ کسی اعتماد کنید ..هر چقدر پول بهش بدید هیون سوک 100 برابرشو بهش مییده تا دهنشو باز کنه ..شماها دارید خودتونو.....
سوا با دیدن چیزی روی پشت بوم خشکش زد...
یوری نگاه خیره اشو دنبال کرد و با چیزی ک دید خون توی رگاش منجمد شد...
اون یونگی بود...یونگی بود ک لبه ی پشت بوم ایستاده بود و چشماشو بسته بود ...
سوا سریع بع سمت شاختمون دویید با اینکه میدونست ممکنه دیر برسه
سوا:یونگییی
من جزو خاطرات بدت بودم؟
گیلیلیلیلللییللیییی من اومدممممممممممم......با عیدی تون......
-----------------------
یوری:ای کاش میشد قبلش سوا رو ببینیم و باهاش هماهنگ کنیم..
جین:خانم لی شاید شما بتونید ب نحوی بهمون کمک کنید ...شاید بتونید بهش یادداشت برسونید...
خانم لی در حالی ک از نگاه کردن به چشماش اجتناب میکرد:سوا احتمالا همین الان هم بیرونه...
یوری:چی؟
لی:بعد از دو هفته گذاشت بره بیرون...احتمالا دور و بر خوابگاه باشه...
یوری سریع از جاش بلند شد:اگ اونجا باشه ک چ بهتر...باید بریم باهاش صحبت کنیم...
خانم لی :باشه هر کاری میخواید بکنید....من باید برم
یوری:نمیخواید باهاش صحبت کنید؟یا ببینیدش؟
خانم لی در حالی ک دور میشه:خیر..وقتی کارتون تموم شد کلی وقت هست
و برگشت به سمت خیابون تا اونا لبخند روی لبش رو نبینن(کثافظ)
جین در حالی ک چشماش از ریلکسی زن گشاد شده بود زیرلب:این دیگه چیه
یوری :بدویید بریم شاید اونجا باشه...
---------------------------
به پنجره ی اتاقش خیره شد که شاید برای ی لحظه ببینش ولی هیچ خبری ازش نبود...ماشین مشکی ای کنارش ترمز کرد و یوری و جین سریع ازش پیاده شدن و اومدن سمتش..
سوا:خیلی تابلو بودم ؟
یوری در حالی ک با لبخند بغلش میکرد:اگ کسی ندونه ک تویی ...نه نمیشناست...
نامجون بعد از بستن در به سمتشون اومد:خوشحالیم حالت خوبه سوا..باید راجب ی سری چیزا صحبت میکردیم..میترسیدیمم خبری ازت نشه...
سوا:چیزی شده؟
نامجون:برای فردا شب اماده باش
سوا سردرگم به یوری نگاه کرد:برای چی؟
یوری دستشو گرفت:فردا قراره از اون عمارت لعنتی درت بیاریم..
سوا دستشو کشید و عقب رفت:چی ؟دیوونه شدی؟
نامجون:همه چیز امادس ...نیازی نیست نگران باشی
سوا پریشون موهای توی صورتشو کنار زد:نع...همین که گفتم ...این کار دیوونگیه....همتون دارین خودتون رو به کشتن میدیین...این کارتون هیچ عاقبتی نداره...
یوری:ما جاسوس داریم...
سوا:کی؟شما نمیتونید به کسی اعتماد کنید..
یوری:اون قابل اعتماده..
یووری نگاهی به جین انداخت تا بهش بفهمونه نباید چیز بیشتری بگه
سوا:شما نمیتونید به هیچ کسی اعتماد کنید ..هر چقدر پول بهش بدید هیون سوک 100 برابرشو بهش مییده تا دهنشو باز کنه ..شماها دارید خودتونو.....
سوا با دیدن چیزی روی پشت بوم خشکش زد...
یوری نگاه خیره اشو دنبال کرد و با چیزی ک دید خون توی رگاش منجمد شد...
اون یونگی بود...یونگی بود ک لبه ی پشت بوم ایستاده بود و چشماشو بسته بود ...
سوا سریع بع سمت شاختمون دویید با اینکه میدونست ممکنه دیر برسه
سوا:یونگییی
۸.۳k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.