⦅رمان: خــــان ܩ· · ⌞•🍷🍒•⌝ · · פزפه⦆
⦅رمان: خــــانܩ· · ⌞•🍷🍒•⌝ · · פزפه⦆
#پارت③①
•. 🌘 ☆ .•
یکم پول داشتم یه تاکسی گرفتم تا برم خونه ی داش محسن ط ی راه گریه هام دسته خودم نبود راننده مدام می پرسید حالم خوبه و ازین حرفا هنوز نرسیده بودم که گفتم نگه داره و بد از حساب کردن کرایه پیاده شدم و باقی راهو با دو دویدم تا به خونه رسیدم دعا میکردم خونه باشه زنگو زدم ک خبری نشد ترس و استرسم بیشتر شد دوباره زنگو زدم ک زود آیفونو برداشت
محسن—کیه
ساحل—داش داش باز کن منم ساحل🥺
محسن—ساحل تویی الان باز میکنم
درو باز کرد و بدو بدو رفتم ط حیاط که داش محسنم با قیافه ای که نگرانی ازش می بارید سمتم اومد خودمو پرت کردم ط آغوش پُر مهرش با اینکه یه غریبه بود هم برام مادری کرد هم پدری هم برادری شروع کردم با صدای بلند گریه کردن داش محسن یکم آرومم کرد و با هم به سمته خونه رفتیم نشستم و هر چند سخت و با مِن مِن ولی تعریف کردم براش وقتی کمی آروم شدم چشمم خورد به جورابای داش محسن که قبل ازین که برم روی بخاری سوخته بود و هنوز یه گوشه ی خونه افتاده و به خودش زحمت نداده بندازتش دور😂 یهو همه ی اتفاقات امروزو فراموش کردم و شروع کردم به قهقهه زدن داش محسنی که تا الان دستش روی چونش بود و ط فکر بود با دیدنه من متعجب و شوکه نگام میکرد😳
محسن—دیوونه شدی چرا میخندی😐😳
ساحل—داش واقعا که وضعیت این خونه رو ببینا😂
محسن—ببند همچین میگه انگار وقتی خودش بود وضعیت بهتر بود😠
ساحل—حالا نمیشه یه بارم نرینی به ما😒😐
#پارت③①
•. 🌘 ☆ .•
یکم پول داشتم یه تاکسی گرفتم تا برم خونه ی داش محسن ط ی راه گریه هام دسته خودم نبود راننده مدام می پرسید حالم خوبه و ازین حرفا هنوز نرسیده بودم که گفتم نگه داره و بد از حساب کردن کرایه پیاده شدم و باقی راهو با دو دویدم تا به خونه رسیدم دعا میکردم خونه باشه زنگو زدم ک خبری نشد ترس و استرسم بیشتر شد دوباره زنگو زدم ک زود آیفونو برداشت
محسن—کیه
ساحل—داش داش باز کن منم ساحل🥺
محسن—ساحل تویی الان باز میکنم
درو باز کرد و بدو بدو رفتم ط حیاط که داش محسنم با قیافه ای که نگرانی ازش می بارید سمتم اومد خودمو پرت کردم ط آغوش پُر مهرش با اینکه یه غریبه بود هم برام مادری کرد هم پدری هم برادری شروع کردم با صدای بلند گریه کردن داش محسن یکم آرومم کرد و با هم به سمته خونه رفتیم نشستم و هر چند سخت و با مِن مِن ولی تعریف کردم براش وقتی کمی آروم شدم چشمم خورد به جورابای داش محسن که قبل ازین که برم روی بخاری سوخته بود و هنوز یه گوشه ی خونه افتاده و به خودش زحمت نداده بندازتش دور😂 یهو همه ی اتفاقات امروزو فراموش کردم و شروع کردم به قهقهه زدن داش محسنی که تا الان دستش روی چونش بود و ط فکر بود با دیدنه من متعجب و شوکه نگام میکرد😳
محسن—دیوونه شدی چرا میخندی😐😳
ساحل—داش واقعا که وضعیت این خونه رو ببینا😂
محسن—ببند همچین میگه انگار وقتی خودش بود وضعیت بهتر بود😠
ساحل—حالا نمیشه یه بارم نرینی به ما😒😐
۱.۷k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.