(وقتی دیر اومدی خونه و اون....) پارت ۳
#جونگین
#استری_کیدز
اونقدر دردناک و محکم بهت ضربه زده بود که حتی...تیکه ای از لبت پاره شده بود و ازش خون میومد...گرمی خون رومیتونستی توی دهنت احساس کنی
_ میخوای واقعاً بهت بردگی واقعی رو نشون بدم ارههههه؟...همین رو میخواییییی؟
پوزخندی زدی...اشک توی چشمات جمع شده بود...
سرت رو آروم بالا آوردی و موهات رو که روی صورتت ریخته بود رو کنار زدی
+ ازت....متنفرم
خودت هم نمیفهمیدی داری چی میگی...فقط برای آخرین بار نگاه نفرت باری تحویل چشمای عصبیش دادی و راهت رو گرفتی و به سمت راه پله های شیشه ای که به اتاقت خطم میشد رفتی...
.
.
.
با برخورد نور خورشید به صورتت آروم آروم چشمات رو باز کردی...
نفس عمیقی کشید و چشمات رو کمی مالیدی...
با اینکه زمان زیادی بود که خوابیده بودی اما هنوز خسته بودی...البته بهتر بگم یک حس کسل داشتی مثل هر دفعه ی دیگه ای که از خواب بیدار میشدی...
پوفی کشیدی و آروم ملافه ی سفید رفت رو از روت کنار زدی و به سمت سرویس بهداشتی که داخل اتاقت بود رفتی...
نمیخواستی اصلا از اتاقت بری بیرون از اینکه دوباره با جونگین روبه رو بشی متنفر بودی حتی حالا که دیشب اونطوری روت دست بلند کرده بود...
تو و جونگین یک ازدواج از پیش تعیین شده و یا بهتر بگم اجباری داشتید...
شاید اوایل کمی دوستش داشتی اما بعد از تمام اون رفتار های خشن و سردش باهات تصمیم گرفتی از حالا به بعد این زندگی تسخیر شدت رو توی مشت خودت بگیری البته که هنوزم با خودت به این فکر میکردی چی میشد اگر این یک ازدواج صادقانه میبود...چی میشد اگر جونگین هم دوستت داشت...چی میشد اگر همینطور که رویاش رو میدیدی یک زندگی پر از خوشبختی کنار کسی که دوستش داری و دوستت داره داشته باشی.
به قیافه ی خسته ات توی آینه ی دستشویی نگاهی انداختی و نفس عمیقی از سر کلافگی کشیدی...سرت رو تکونی دادی تا بلکه بیخیال این افکار روزانه ات بشی و شیر آب رو باز کردی و شروع کردی به شستن صورتت...
بعد از تموم شدن کارت و گرفتن یک دوش کوچیک پنج دقیقه ای از حمام خارج شدی و به سمت کمد بزرگ شیشه ای لباسات رفتی...
یک لباس راحت اما زیبا از بین اون همه لباس که حتی بعضیاش رو تا به حال نپوشیده بودی انتخاب کردی و حوله رو از روی بدنت پایین کشیدی و پیرهن کرمی رنگ رو که تا پایین زانو هات میومد رو تنت کردی...
بعد از خشک کردن موهات و مرتب کردنشون یک بافت ساده به جلوی موهات زدی و از اتاق خارج شدی...
خونه ساکت و خلوت بود مثل هر دفعه ی دیگه..توجهی به این مورد همیشگی نکردی و از پله ها یکی بعد از دیگری پایین میرفتی...
توی فکر و خیال خودت بودی اما با رسیدن به آخرین پله...متوجه ی جونگین که روی مبل نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود ،شدی...
#استری_کیدز
اونقدر دردناک و محکم بهت ضربه زده بود که حتی...تیکه ای از لبت پاره شده بود و ازش خون میومد...گرمی خون رومیتونستی توی دهنت احساس کنی
_ میخوای واقعاً بهت بردگی واقعی رو نشون بدم ارههههه؟...همین رو میخواییییی؟
پوزخندی زدی...اشک توی چشمات جمع شده بود...
سرت رو آروم بالا آوردی و موهات رو که روی صورتت ریخته بود رو کنار زدی
+ ازت....متنفرم
خودت هم نمیفهمیدی داری چی میگی...فقط برای آخرین بار نگاه نفرت باری تحویل چشمای عصبیش دادی و راهت رو گرفتی و به سمت راه پله های شیشه ای که به اتاقت خطم میشد رفتی...
.
.
.
با برخورد نور خورشید به صورتت آروم آروم چشمات رو باز کردی...
نفس عمیقی کشید و چشمات رو کمی مالیدی...
با اینکه زمان زیادی بود که خوابیده بودی اما هنوز خسته بودی...البته بهتر بگم یک حس کسل داشتی مثل هر دفعه ی دیگه ای که از خواب بیدار میشدی...
پوفی کشیدی و آروم ملافه ی سفید رفت رو از روت کنار زدی و به سمت سرویس بهداشتی که داخل اتاقت بود رفتی...
نمیخواستی اصلا از اتاقت بری بیرون از اینکه دوباره با جونگین روبه رو بشی متنفر بودی حتی حالا که دیشب اونطوری روت دست بلند کرده بود...
تو و جونگین یک ازدواج از پیش تعیین شده و یا بهتر بگم اجباری داشتید...
شاید اوایل کمی دوستش داشتی اما بعد از تمام اون رفتار های خشن و سردش باهات تصمیم گرفتی از حالا به بعد این زندگی تسخیر شدت رو توی مشت خودت بگیری البته که هنوزم با خودت به این فکر میکردی چی میشد اگر این یک ازدواج صادقانه میبود...چی میشد اگر جونگین هم دوستت داشت...چی میشد اگر همینطور که رویاش رو میدیدی یک زندگی پر از خوشبختی کنار کسی که دوستش داری و دوستت داره داشته باشی.
به قیافه ی خسته ات توی آینه ی دستشویی نگاهی انداختی و نفس عمیقی از سر کلافگی کشیدی...سرت رو تکونی دادی تا بلکه بیخیال این افکار روزانه ات بشی و شیر آب رو باز کردی و شروع کردی به شستن صورتت...
بعد از تموم شدن کارت و گرفتن یک دوش کوچیک پنج دقیقه ای از حمام خارج شدی و به سمت کمد بزرگ شیشه ای لباسات رفتی...
یک لباس راحت اما زیبا از بین اون همه لباس که حتی بعضیاش رو تا به حال نپوشیده بودی انتخاب کردی و حوله رو از روی بدنت پایین کشیدی و پیرهن کرمی رنگ رو که تا پایین زانو هات میومد رو تنت کردی...
بعد از خشک کردن موهات و مرتب کردنشون یک بافت ساده به جلوی موهات زدی و از اتاق خارج شدی...
خونه ساکت و خلوت بود مثل هر دفعه ی دیگه..توجهی به این مورد همیشگی نکردی و از پله ها یکی بعد از دیگری پایین میرفتی...
توی فکر و خیال خودت بودی اما با رسیدن به آخرین پله...متوجه ی جونگین که روی مبل نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود ،شدی...
۶۲.۸k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.