شاهزاده اهریمن پارت 37
#شاهزاده_اهریمن_پارت_37
ستاره ای رو تخت دراز کشیده بودم ب سقف اتاق نگاه میکردم، نمی دونستم باید چیکار کنم، ی هفته از مهلتی ک برا ثبت نام داشتم گذشته بود و هیچ ایده ای براش نداشتم.. هووف گوه بزنن ب این شانس ک هروقت میخوای ی کاری انجام بدی با ی بیلاخ ماتحت رو میسوزونه.. خواستم از اتاق برم بیرون ولی هنوز بلند نشده در اتاق محکم خورد ب دیوار از شوک و ترسی ک بهم وارد شده بود عین رب ترکیدم رو زمین..با صدای خنده شایان فهمیدم کار خود کانگوروشه. خیلی ریلکس بلندشدم از کنارش رد شدم قبل از اینکه از در خارج بشم یهو برگشتم با زانو زدم تو شکمش.
×: آااااخ خدا ظلیلت کنه ظلیل مرده..
+: تا تو باشی دفعه بعد عین آدم بیای تو.
×: منو بگو ک بخاطر توع حیف نون اومدم.
بعد دولا دولا از اتاق خارج شد. پشت سرش رفتم
+: بخاطر من!! چرا اونوقت؟
×: آقاجون گفت بیام، گفت چند روزه براش خودشیرنی نکردی هروقتم از پرسیده چته جواب سربالا میدی. راستم میگه چندبار بهت زنگ زدم بریم بیرون هرسری ی جوری پیچوندی. حالا بگو ببینم چ مرگته؟
نشستم رو مبل تلویزیونو روشن کردم
+: هیچی میخواستی چم باشه.. راستی آقاجون کجاست؟
کنارم رو مبل نشست صورتم رو گرفت سمت خودش.
×: اونوقت میگی هیچیت نیست، تو اینجا با آقاجون زندگی میکنی اونوقت از من میپرسی ک کجاست. اگه میخوای بپیچونی ی جوری بپیچون ک حس خر بودن بهم دست نده.
+: ولکن شایان من هیچ مرگیم نیست الانم دهنت رو ببیند دارم فیلم میبینم.
×: ک فیلم میبینی اره؟
کنترلو از دستم کشید تلویزیونو خاموش کرد
+: چ غلطی داری میکنی؟ میگم فیلم میبینم اونوقت خاموشش میکنی!
×: از کی تاحالا فوتبال فیلم شده؟ حالا اگه علاقه ای هم داشتی ی چیزی ن تویی ک از فوتبال بدت میاد ک حتی نمیدونی چندتا بازیکن داره، آرمیا تو چت شده نگو هیچی ک باورم نمیشه.
ی وری رو مبل نشستم دستم رو گذاشتم رو پشتی مبل زل زدم بهش
+: دقیقا چیو باید بهت بگم هان؟ از چی باید بگم وقتی چیزی نشده الکی باید دروغ سرهم کنم تحویلت بدم!!
×: برا مسابقاته مگه ن؟
از حرفش خیل شوکه شدم این از کجا فهمید چرا اینقدر یهویی بهش اشاره کرد یعنی کسی بهش چیزی گفته؟
×: پس برا مسابقه است.
بهترین راه اینکه ک خودمو بزنم ب کوچه معروف علی چپ خودمو عادی نشون دادم
+: مسابقه؟ چ ربطی داشت الان چرا چیزای چرتو بهم ربط میدی.
×: همین ک اسم مسابقه رو اوردم زد شدی و ی نکته دیگه تو هروقت خوشحالی چشات خاکستری روشنه ولی وقتی ترسو نگرانی داری خاکستری چشات تیره میشن حالا میشه بهم بگی دقیقا از چی ترسیدی ک رنگ چشات هنوز ک هنوز ب حالت اول برنگشته؟
بهتم زده بود یادم رفته بود اون شایانه کسی ک از بچگی باهام بزرگ شده بود و منو حتی از خودمم بیشتر بلده و پیچوندنش واقعا کار سختیه. ولی نمی تونستم ب همین راحتی موضوع رو بهش بگم چون اگه میگفتم همه چیو ب آقاجون میگفت.
+: درسته برا مسابقه است، من آمادگی لازم رو برای چنین آزمونی ندارم، من نمیتونم.
صورتش رو اورد جلو فقط پنج انگشت با صورتم فاصله داشت
×: آرمیا.. برا هرکی بتونی فیلم بیای برا منی ک عین کف دستمی نمیتونی سس شعر تحویل بدی این آخرین فرصتیه ک دارم بهت میدم ک بگی قضیه مسابقت چیه وگرنه میرم از اون مدیر ریاکارت میپرسم.
ستاره ای رو تخت دراز کشیده بودم ب سقف اتاق نگاه میکردم، نمی دونستم باید چیکار کنم، ی هفته از مهلتی ک برا ثبت نام داشتم گذشته بود و هیچ ایده ای براش نداشتم.. هووف گوه بزنن ب این شانس ک هروقت میخوای ی کاری انجام بدی با ی بیلاخ ماتحت رو میسوزونه.. خواستم از اتاق برم بیرون ولی هنوز بلند نشده در اتاق محکم خورد ب دیوار از شوک و ترسی ک بهم وارد شده بود عین رب ترکیدم رو زمین..با صدای خنده شایان فهمیدم کار خود کانگوروشه. خیلی ریلکس بلندشدم از کنارش رد شدم قبل از اینکه از در خارج بشم یهو برگشتم با زانو زدم تو شکمش.
×: آااااخ خدا ظلیلت کنه ظلیل مرده..
+: تا تو باشی دفعه بعد عین آدم بیای تو.
×: منو بگو ک بخاطر توع حیف نون اومدم.
بعد دولا دولا از اتاق خارج شد. پشت سرش رفتم
+: بخاطر من!! چرا اونوقت؟
×: آقاجون گفت بیام، گفت چند روزه براش خودشیرنی نکردی هروقتم از پرسیده چته جواب سربالا میدی. راستم میگه چندبار بهت زنگ زدم بریم بیرون هرسری ی جوری پیچوندی. حالا بگو ببینم چ مرگته؟
نشستم رو مبل تلویزیونو روشن کردم
+: هیچی میخواستی چم باشه.. راستی آقاجون کجاست؟
کنارم رو مبل نشست صورتم رو گرفت سمت خودش.
×: اونوقت میگی هیچیت نیست، تو اینجا با آقاجون زندگی میکنی اونوقت از من میپرسی ک کجاست. اگه میخوای بپیچونی ی جوری بپیچون ک حس خر بودن بهم دست نده.
+: ولکن شایان من هیچ مرگیم نیست الانم دهنت رو ببیند دارم فیلم میبینم.
×: ک فیلم میبینی اره؟
کنترلو از دستم کشید تلویزیونو خاموش کرد
+: چ غلطی داری میکنی؟ میگم فیلم میبینم اونوقت خاموشش میکنی!
×: از کی تاحالا فوتبال فیلم شده؟ حالا اگه علاقه ای هم داشتی ی چیزی ن تویی ک از فوتبال بدت میاد ک حتی نمیدونی چندتا بازیکن داره، آرمیا تو چت شده نگو هیچی ک باورم نمیشه.
ی وری رو مبل نشستم دستم رو گذاشتم رو پشتی مبل زل زدم بهش
+: دقیقا چیو باید بهت بگم هان؟ از چی باید بگم وقتی چیزی نشده الکی باید دروغ سرهم کنم تحویلت بدم!!
×: برا مسابقاته مگه ن؟
از حرفش خیل شوکه شدم این از کجا فهمید چرا اینقدر یهویی بهش اشاره کرد یعنی کسی بهش چیزی گفته؟
×: پس برا مسابقه است.
بهترین راه اینکه ک خودمو بزنم ب کوچه معروف علی چپ خودمو عادی نشون دادم
+: مسابقه؟ چ ربطی داشت الان چرا چیزای چرتو بهم ربط میدی.
×: همین ک اسم مسابقه رو اوردم زد شدی و ی نکته دیگه تو هروقت خوشحالی چشات خاکستری روشنه ولی وقتی ترسو نگرانی داری خاکستری چشات تیره میشن حالا میشه بهم بگی دقیقا از چی ترسیدی ک رنگ چشات هنوز ک هنوز ب حالت اول برنگشته؟
بهتم زده بود یادم رفته بود اون شایانه کسی ک از بچگی باهام بزرگ شده بود و منو حتی از خودمم بیشتر بلده و پیچوندنش واقعا کار سختیه. ولی نمی تونستم ب همین راحتی موضوع رو بهش بگم چون اگه میگفتم همه چیو ب آقاجون میگفت.
+: درسته برا مسابقه است، من آمادگی لازم رو برای چنین آزمونی ندارم، من نمیتونم.
صورتش رو اورد جلو فقط پنج انگشت با صورتم فاصله داشت
×: آرمیا.. برا هرکی بتونی فیلم بیای برا منی ک عین کف دستمی نمیتونی سس شعر تحویل بدی این آخرین فرصتیه ک دارم بهت میدم ک بگی قضیه مسابقت چیه وگرنه میرم از اون مدیر ریاکارت میپرسم.
۳.۹k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.