زندگی دوباره ی من : ۲۰
چند هفته بعد
از زبان هیوری :
خوب باروم نمیشه که آیری داره بچه دار میشه مغزم سوت کشید کی اینجوری شد یعنی بچه هامون هم سن میشن .؟
از زبان آیری : خوب ماشاالله که فهمیدم هیوری هم ... خوب آخه چه کاریه چرا باهم و بهترین قسمتش اینجاس که دوتامون هنوز به یویچیرو و مویچیرو نگفتیم 🥲😅
• آیری داری چی مینویسی
☆ هیچی چیز خاصی نیست
* صدای در و خدمتکار میاد تو اتاق : بانوی من بانو هیوری میخوان شما رو ببینن
☆ من برم پیشش؟
خدمتکار : خیر بانوی من ایشون اینجاس
☆ بگو بیاد داخل پس
و خدمت کار سری تکون میده و میره بیرون
چند دقیقه بعد :
♡ آیریییییییییییییییی
☆ خفه شو بگو چی شده ؟
♡ هنوز مویچیرو خبر نداره ؟
• چیو نمیدونم ؟
☆ هیچی بابا داره حرف اضافی میزنه ... میشه چند لحظه تنها مون بزاری ؟
• حتما
♡ خوب شد نفهمیدا
☆ خفه بابا اگه من ماست مالی نمیکردم میفهمید 😑
خوب بعد از نیم ساعت زدن و شکنجه ی هیوری :
☆ خوب چیکارم داشتی ها
♡ میخوام امشب به یویچیرو بگم
☆ خوب من چیکار کنم ؟
♡ تو هم به مویچیرو بگو که قراره پدر بشه
☆ چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
♡ یعنی نمیگی
☆ معلومه که نمیگم مگه خل شدم
♡ تو که خل بودی
☆ خفت میکنم
♡ باشه حالا . بگو توهم دیگه باهم بفهمن
☆ خیل خوب ولی اگه غش کرد به من ربتی نداره
♡ باشه من گردن میگیرم
خوب بعد از هزار ساعت زر زدن هیوری میره پیش یویچیرو و آیری منتظر مویچیرو میمونه
از زبان آیری :
خوب من چرا باز به حرف این مشنگ گوش کردم آخه خولم کرده دختره ی .....
که یدفعه در باز میشه و مویچیرو میاد تو اتاق
• خوبی ؟
☆ مرسی چیزی شده مگه
• نه آخه با خودت حرف میزدی
☆😑( هیوری من تورو میکشم )
☆ نه بابا چیزی نیست فقط یه چیزی فکرمو مشقول کرده
• چی شده ؟
☆ مویچیرو دلت میخواد پدر بشی ؟
• معلومه که میخوام نکنه تو هم میخوای ؟ ( با یه نگاه شیطنت آمیز )
☆ نه ... چون من من الانشم یه بچه دارم
• یعنی چی تو الان ..
☆ آری همون جوریه که فکر میکنی
• ..... و مویچیرو در افق میماند
از زبان هیوری
بعد از گفتن ماجرا به یویچیرو
♡ خوب چه احساسی داری 😊
° نمیدونم چی بگم ولی من خیلی ....
*___________________________________________________*
( خوب پایان این یکی پارت 🥰 )
از زبان هیوری :
خوب باروم نمیشه که آیری داره بچه دار میشه مغزم سوت کشید کی اینجوری شد یعنی بچه هامون هم سن میشن .؟
از زبان آیری : خوب ماشاالله که فهمیدم هیوری هم ... خوب آخه چه کاریه چرا باهم و بهترین قسمتش اینجاس که دوتامون هنوز به یویچیرو و مویچیرو نگفتیم 🥲😅
• آیری داری چی مینویسی
☆ هیچی چیز خاصی نیست
* صدای در و خدمتکار میاد تو اتاق : بانوی من بانو هیوری میخوان شما رو ببینن
☆ من برم پیشش؟
خدمتکار : خیر بانوی من ایشون اینجاس
☆ بگو بیاد داخل پس
و خدمت کار سری تکون میده و میره بیرون
چند دقیقه بعد :
♡ آیریییییییییییییییی
☆ خفه شو بگو چی شده ؟
♡ هنوز مویچیرو خبر نداره ؟
• چیو نمیدونم ؟
☆ هیچی بابا داره حرف اضافی میزنه ... میشه چند لحظه تنها مون بزاری ؟
• حتما
♡ خوب شد نفهمیدا
☆ خفه بابا اگه من ماست مالی نمیکردم میفهمید 😑
خوب بعد از نیم ساعت زدن و شکنجه ی هیوری :
☆ خوب چیکارم داشتی ها
♡ میخوام امشب به یویچیرو بگم
☆ خوب من چیکار کنم ؟
♡ تو هم به مویچیرو بگو که قراره پدر بشه
☆ چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
♡ یعنی نمیگی
☆ معلومه که نمیگم مگه خل شدم
♡ تو که خل بودی
☆ خفت میکنم
♡ باشه حالا . بگو توهم دیگه باهم بفهمن
☆ خیل خوب ولی اگه غش کرد به من ربتی نداره
♡ باشه من گردن میگیرم
خوب بعد از هزار ساعت زر زدن هیوری میره پیش یویچیرو و آیری منتظر مویچیرو میمونه
از زبان آیری :
خوب من چرا باز به حرف این مشنگ گوش کردم آخه خولم کرده دختره ی .....
که یدفعه در باز میشه و مویچیرو میاد تو اتاق
• خوبی ؟
☆ مرسی چیزی شده مگه
• نه آخه با خودت حرف میزدی
☆😑( هیوری من تورو میکشم )
☆ نه بابا چیزی نیست فقط یه چیزی فکرمو مشقول کرده
• چی شده ؟
☆ مویچیرو دلت میخواد پدر بشی ؟
• معلومه که میخوام نکنه تو هم میخوای ؟ ( با یه نگاه شیطنت آمیز )
☆ نه ... چون من من الانشم یه بچه دارم
• یعنی چی تو الان ..
☆ آری همون جوریه که فکر میکنی
• ..... و مویچیرو در افق میماند
از زبان هیوری
بعد از گفتن ماجرا به یویچیرو
♡ خوب چه احساسی داری 😊
° نمیدونم چی بگم ولی من خیلی ....
*___________________________________________________*
( خوب پایان این یکی پارت 🥰 )
۸۶۷
۲۴ مهر ۱۴۰۳