فیک جونگ کوک ( سرنوشت من ) پارت 29
برگشتین سمت دکتر دکتر خندید و گفت : تبریک میگم خانم ا/ت شما حامله این کوک از خوشحال نمی دونی چی کار داشت میکرد بغلت کرد و شروع کرد بوس کردند اما تو حالت واقعا گرفته شد تو: چند روزه اومده خانم دکتر : همین امروز تو: چطور ممکنه خانم دکتر : چطور ممکن نداره که امروز این بچه تو شکمت تون اینجاد شده و شما هم زود حالتون بد شده وسریع اومدین دکتر کوک: برا این که همسرم ضعیف نشه باید چی کار کنن خانم دکتر : فعلا فقط نباید کار های سنگین و بپر بپر و الکل ایناها رو نزارید ن انجام بدن نه بخودن کوک: اهان ممنون خسته نباشید دیگه میریم دستت رو گرفت و راه افتادین تو صورتش خوشحالی رو میدیدی رفتین سوار ماشین شدین کوک: کمربندت رو ببند عشقم تو:باشه کوک : افرین راه افتاد تو راه یه دفعه کوک گفت : ا/ت واقعا ازت ممنونم که وارد زندگیم شدی و داری برام یه بچه میاری تو : خواهش میکنم و خندیدی کوک : بریم خونه پدر مادرت و بهشون خبر بدیم تو: بریم
رسیدین دم خونه مامان وبابات زنگ زدین و رفتین داخل جیمین و جونکی و بچه شون و سوجون و مامان و بابا دور هم داشتن الکل میخوردن نگاهی به کوک کردی و دمه گوشش نقشه ای که برای گفتن اینکه حامله ای رو گفتی کوک لبخند زد و رفتین همه رو بغل کردی و نشستین یکم حرف زدین که بابات برات الکل ریخت الکل رو برداشتی که کوک دستت رو گرفت و گفت: ا/ت !مگه دکتر نگفت برا بچه خوب نیست که همه یه دفعه گفتن : بچهه خندید وتو: یس ایول شکه شدن کوک الکل رو گرفت از دستت و خودش خورد کوک: نقشه یه خوبی بود تو: بله من حاملم و شما ها مامان بابا دارین دوباره مادر بزرگ پدربزرگ میشین و خندیدی بابات اومد و بغلت کرد و گفت: جونکی و ا/ت ازتون ممنونم که باعث گفتن این کلمه تو زندگیم شدین و تورو شروع کرد بوس کردن سوجون اومد و گفت ایول بلاخر دایی هم شدم کوک : اره دایی شدن خیلی حال میده و خندید کوک پاشد و گفت میریم به مامان بابام بگیم همه برین زود تر رفتین سوار ماشین شدید و بعد چند دقیقه رسیدین زنگ زدی و رفتین تونقشه رو بهش گفتی مامان بابای کوک تو حیاط نشسته بودن دویدی سمتشون و بغلشون کردی که کوک اومد و گفت : ا/ت !مگه دکتر نگفت برا بچه مون خوب نیست دویدن مامان بابای کوک: چی تو خندید و گفتی:دارید دوباره پدر بزرگ مادر بزرگ میشین مامان کوک تو رو بغل کرد و بابای کوک کوک رو و بعد بابای کوک اومد بغلت کرد ورو بهت گفت تمون روز که داشتیم میرقصیدم برای اینکه مادر بزرگ باور کنه تو زنه کوکی احساس میکردم اخر تو ماله من میشی و یه نوه جیگری برام میاری تو: اوهم کوک : خوب ما دیگه میریم چون می خوام امروز رو جشن دو نفره بگیرم خندیدی و راه افتادین رفتین گردش و بعد رفتین خونه کوک همین که رسیدین خونه شروع کرد خوردن لبات داشتی همراهیش میکردی که .......
رسیدین دم خونه مامان وبابات زنگ زدین و رفتین داخل جیمین و جونکی و بچه شون و سوجون و مامان و بابا دور هم داشتن الکل میخوردن نگاهی به کوک کردی و دمه گوشش نقشه ای که برای گفتن اینکه حامله ای رو گفتی کوک لبخند زد و رفتین همه رو بغل کردی و نشستین یکم حرف زدین که بابات برات الکل ریخت الکل رو برداشتی که کوک دستت رو گرفت و گفت: ا/ت !مگه دکتر نگفت برا بچه خوب نیست که همه یه دفعه گفتن : بچهه خندید وتو: یس ایول شکه شدن کوک الکل رو گرفت از دستت و خودش خورد کوک: نقشه یه خوبی بود تو: بله من حاملم و شما ها مامان بابا دارین دوباره مادر بزرگ پدربزرگ میشین و خندیدی بابات اومد و بغلت کرد و گفت: جونکی و ا/ت ازتون ممنونم که باعث گفتن این کلمه تو زندگیم شدین و تورو شروع کرد بوس کردن سوجون اومد و گفت ایول بلاخر دایی هم شدم کوک : اره دایی شدن خیلی حال میده و خندید کوک پاشد و گفت میریم به مامان بابام بگیم همه برین زود تر رفتین سوار ماشین شدید و بعد چند دقیقه رسیدین زنگ زدی و رفتین تونقشه رو بهش گفتی مامان بابای کوک تو حیاط نشسته بودن دویدی سمتشون و بغلشون کردی که کوک اومد و گفت : ا/ت !مگه دکتر نگفت برا بچه مون خوب نیست دویدن مامان بابای کوک: چی تو خندید و گفتی:دارید دوباره پدر بزرگ مادر بزرگ میشین مامان کوک تو رو بغل کرد و بابای کوک کوک رو و بعد بابای کوک اومد بغلت کرد ورو بهت گفت تمون روز که داشتیم میرقصیدم برای اینکه مادر بزرگ باور کنه تو زنه کوکی احساس میکردم اخر تو ماله من میشی و یه نوه جیگری برام میاری تو: اوهم کوک : خوب ما دیگه میریم چون می خوام امروز رو جشن دو نفره بگیرم خندیدی و راه افتادین رفتین گردش و بعد رفتین خونه کوک همین که رسیدین خونه شروع کرد خوردن لبات داشتی همراهیش میکردی که .......
۱۳.۹k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.