🥰پارت هشتم 🥰
ته:من امروز باید برم دوباره بیرون یا:کجا می خوای بری ته:پیش پدرم یا: قرار باهاش ازدواج کنی 😞بغلم کرد و گفت
هیچ وقت این اتفاق نمی افته و (لباس ته اسلاید 3) بعد رفتم پیش دوستم و همه چیز رو بهش گفتم یونا: توکه می گفتی نمی خوای با یکی تا آخر عمر بمونی یا:الان این مهم (لباس👗اسلاید 2) بهش گفتم تو خیلی عجیبی واقعاً خیلی سری باور کردی که گرگینه ها و خونآشام ها وجود دارن یونا:من از وقتی بچه بودم به خونآشام ها و گرگینه ها علاقه داشتم و از بچگی می دونستم وجود دارن
واین الان مهم که تو عاشق شدی
یا:چرا انقدر عجیب منم آدمم وقلب دارم یونا:آخه تا الان عاشق نشده بودی یا: آدم فقط یک بار واقعاً عاشق میشه مگه این که اونقدر قوی باشه که یکی قبولش نکنه بتونه فراموشش کنه و دوباره عاشق بشه و من هم این جوری نیستم و اینکه به سهون نگو یونا: بزار بگم 🥺یا:چرا
می خوای بگی یونا:من این هارو توی خودم نگه دارم میمیرم 🤯 یا: لطفاً نگو یونا:😞باش زینگ زینگ یا: فکنم ته آمد من برم در رو باز کنم یونا: وایسا اگه بخوای می تونیم پش هم بخوابیم یا:دیگه لازم نیست😅 سلام آمدی یادم رفته بود کلید بردارم بیا بریم بخوابیم یا:ها .. باش ته:😄 یا:صبر کن چی شد ته: فقط تونستم عروسی رو عقب بندازم 😔 ته:نگران نباش من هیچ وقت باهاش ازدواج نمی کنم و این بار اون هم پیش من خوابید وقتی بیدار شدم بغلش کرده بودم یا: واقعاً خیلی جذابه چشماش رو باز کرد ته:😄 وات بیدار بودی 😳
ته:چه زود بیدار شدی 🛌🏻
دوستت دارم ومن هم سری بلند شدم چون خجالت کشیدم بعد از دستم گرفت و کشیدم توی تخت و بهم زل زد چرا ازم فرار میکنی من حرفی نداشتم و یهویی یک تیر به سمتم پرت شد و اون تیر رو با دستش گرفت ولی یجوری گرفت که انگشتش رو زخمی کرد من خیلی ترسیده بودم و نمی دونستم چیکار کنم وگفتم اون دیگه کیه گفت بیا عقب اون رو حتما بابام فرستاده یا:انگشتت ته:الان مهم نیست فقط یک خراش کوچکه و رفت جایی که تیر پرتاب شد و رفته بود من رفتم یک چسب زخم براش آوردم و انگشتش رو باهاش بستم🩹👆🏻
✨❤️پایان قسمت ❤️✨
هیچ وقت این اتفاق نمی افته و (لباس ته اسلاید 3) بعد رفتم پیش دوستم و همه چیز رو بهش گفتم یونا: توکه می گفتی نمی خوای با یکی تا آخر عمر بمونی یا:الان این مهم (لباس👗اسلاید 2) بهش گفتم تو خیلی عجیبی واقعاً خیلی سری باور کردی که گرگینه ها و خونآشام ها وجود دارن یونا:من از وقتی بچه بودم به خونآشام ها و گرگینه ها علاقه داشتم و از بچگی می دونستم وجود دارن
واین الان مهم که تو عاشق شدی
یا:چرا انقدر عجیب منم آدمم وقلب دارم یونا:آخه تا الان عاشق نشده بودی یا: آدم فقط یک بار واقعاً عاشق میشه مگه این که اونقدر قوی باشه که یکی قبولش نکنه بتونه فراموشش کنه و دوباره عاشق بشه و من هم این جوری نیستم و اینکه به سهون نگو یونا: بزار بگم 🥺یا:چرا
می خوای بگی یونا:من این هارو توی خودم نگه دارم میمیرم 🤯 یا: لطفاً نگو یونا:😞باش زینگ زینگ یا: فکنم ته آمد من برم در رو باز کنم یونا: وایسا اگه بخوای می تونیم پش هم بخوابیم یا:دیگه لازم نیست😅 سلام آمدی یادم رفته بود کلید بردارم بیا بریم بخوابیم یا:ها .. باش ته:😄 یا:صبر کن چی شد ته: فقط تونستم عروسی رو عقب بندازم 😔 ته:نگران نباش من هیچ وقت باهاش ازدواج نمی کنم و این بار اون هم پیش من خوابید وقتی بیدار شدم بغلش کرده بودم یا: واقعاً خیلی جذابه چشماش رو باز کرد ته:😄 وات بیدار بودی 😳
ته:چه زود بیدار شدی 🛌🏻
دوستت دارم ومن هم سری بلند شدم چون خجالت کشیدم بعد از دستم گرفت و کشیدم توی تخت و بهم زل زد چرا ازم فرار میکنی من حرفی نداشتم و یهویی یک تیر به سمتم پرت شد و اون تیر رو با دستش گرفت ولی یجوری گرفت که انگشتش رو زخمی کرد من خیلی ترسیده بودم و نمی دونستم چیکار کنم وگفتم اون دیگه کیه گفت بیا عقب اون رو حتما بابام فرستاده یا:انگشتت ته:الان مهم نیست فقط یک خراش کوچکه و رفت جایی که تیر پرتاب شد و رفته بود من رفتم یک چسب زخم براش آوردم و انگشتش رو باهاش بستم🩹👆🏻
✨❤️پایان قسمت ❤️✨
۳.۲k
۱۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.