part5
part5
ات شوکه شد. یونگی یا یه دختر اومده بود خونه
ات: یونگی این کیه؟(بلند و عصبی)
یونگی: به تو چه مربوط
دختره: ددی این کیه؟!
یونگی: این خدمتکاره
دختره: چرا اینقدر راحته؟!
یونگی:اجازه میدم راحت باشه
دختره: ددی مهربون من
بعدش یونگی با دختره رفتن طبقه بالا و اتاق یونگی. صدای خنده هاشون می اومد
منم رفتم تو اتاقم و گریه کردم
دختره: ددی صدای گریه میاد
یونگی: مهم نیس
ات اینارو میشنید و گریش بیشتر شد. بعدش لباساشو عوض کرد و رفت پیش هوپی. دختره میخواست بره آشپزخونه تا اب بخوره که ات رو دید از در رفت بیرون درحالی که داشت گریه میکرد. دختره رفت به یونگی گفت: ددی خدمتکارت رفت بیرون از خونه!
یونگی: ولش کن
درحال رفتن پیش هوپی بودم درحالی که داشتم کلی گریه میکردم که یهو
(سیاهی مطلق)
وقتی بلند شدم داخل بیمارستان بودم و یهو داد زدم من کجاممم!
یهو کوکیو دیدم گفت اروم باش ات
ات: کوکی میخوام بغلت کنم
(فقط باهم دوستن)
یونگی رفت بیرون وقتی اومد خونه با یه دختر اومد بعدش منم میخواستم برم پیش هوپی و یهو سر از اینجا در اوردم. کوک تو چجوری اومدی اینجا؟!
کوک: داشتم میومدم پیشت که بهو تورو دیدم بعدش افتادی و اوردمت بیمارستان
ات: یونگی میدونه؟
کوک: بهش نگفتم چون میدونم رابطتون باهم خوب نیس
ات: خوب کاری کردی. منم میرم لباسامو جمع میکنم میرم پیش نامجون
(چون نامجون سینگله هوپی و کوک رل دارن مثلا😂😐) بعد خانوادمو راضی میکنم بعدش ازش طلاق میگیرم و راحت میشم
کوک: بنظرم رابطتون باهم خوب بشه بهتره تا اینکه طلاق بگیرید
ات: من اصلا علاقه ای بهش ندارم
کوک: منم فک نمیکردم یونگی همچین آدمی باشه
(نکته خیلی مهم: بچه ها اصلا یونگی اینجوری نیست و فقط این یه فیکه و از یونگی ناراحت نشید)
ات: خودمم اصلا فک نمیکردم. راستی میخوام مرخص بشم
کوک: باشه الان کارای ترخیصتو انجام میدم
ات: باش
بعدش ات مرخص شد و با کوک رفتن خونه یونگی
اون دختره درو باز کرد
دختره: ددی خدمتکارت با یه مرد اومده(با داد فراوان)
ات: من زنشم نه خدمتکارش بعدش ددیت اینو میشناسه
یونگی از پله ها اومد پایین و کوک رو دید خجالت کشید
کوک: یونگی اصلا فکر نمیکردم همچین آدمی هستی
یونگی: اونجور فک....
کوک نذاشت یونگی ادامه بده
کوک: یونگی میدونی اگه پی دی نیم بفهمه اخراجت میکنه؟!
یونگی: تروخدا بهش نگو(با داد)
کوک: اگه بگم چی!
یونگی: کوک اگه بگی بخدا نمیبخشمت
کوک: پس کن با زنت همچین رفتاری نکن
دختره: ددی من دارم میترسم
یونگی: گمشو برو دختره ی...
بعد دختره رو پرت مرد بیرون
کوک: دیگه نیازی به اینکارا نیس باید اول جمعش میکردی
یونگی: ات من معذرت میخوام
ات: تو اصلا گفتی من کجا بودم؟ گفتی حالت خوبه؟
یونگی فرض کن من الان این سوالارو ازت پرسیدم و تو باید جوابش بدی
ات: خب. من بیمارستان بودم. حاام بشدت بد بود
یهو ات حالش بد شد و بالا آورد و از هوش رفت(خود ادمین هم چندشش شد🥸) سریع یونگی بغل ات کرد و کوک هم هم بردشون بیمارستان
پرش به بیمارستان
یونگی: کمک(باصدای بشدت فراوان)
و ات رو دکتر معاینه کرد درحالی که بیهوش بود
دکی: باید سریع عمل بشه
کوک و یونگی: چی؟!(تعجب)
دکی: اگه عمل نشه ممکنه از دستش بدیم
یونگی سرشو برد پایین و گوشاشو گرفت و داشت گریه میکرد
کوک: مگه چی شده
دکی: خون وارد قلبش نمیشه و رگای قلبش بسته شدن
کوک:همین الان ببریدش اتاق عمل و ات رفت اتاق عمل
یونگی زنگ زد به اعضا و اعضا هم اومدن بیمارستان
هوپی و نامجون با چشمای پر از اشک اومدن
همه هم شروع کردن به گریه کردن جیمین هم حتی داشت گریه میکرد. همه داشتن گریه میکردن. یهو مامان بابای ات هم اومدن و داشتن گریه میکردن
کلا گریه در گریه شد🤡
هوپی حالش بد شد و رفت سرم زد(نمیدونم درست نوشتم یا نه🫤)
نامجون و جیمین و کوک رفتن داخل اتاقی که هوپی بود و داشتن گریه میکردن
از زبان ادمین: میدونم گریه در گریه شد اما حال ات خیلی وخیم بود و ات برای همه خیلی مهم بود برای همین همه گریه میکردن و ممکن بود ات بمی☠️ره
ببخشید که بد شدوحمایت فراموش نشه لاوم🥹🫠
ات شوکه شد. یونگی یا یه دختر اومده بود خونه
ات: یونگی این کیه؟(بلند و عصبی)
یونگی: به تو چه مربوط
دختره: ددی این کیه؟!
یونگی: این خدمتکاره
دختره: چرا اینقدر راحته؟!
یونگی:اجازه میدم راحت باشه
دختره: ددی مهربون من
بعدش یونگی با دختره رفتن طبقه بالا و اتاق یونگی. صدای خنده هاشون می اومد
منم رفتم تو اتاقم و گریه کردم
دختره: ددی صدای گریه میاد
یونگی: مهم نیس
ات اینارو میشنید و گریش بیشتر شد. بعدش لباساشو عوض کرد و رفت پیش هوپی. دختره میخواست بره آشپزخونه تا اب بخوره که ات رو دید از در رفت بیرون درحالی که داشت گریه میکرد. دختره رفت به یونگی گفت: ددی خدمتکارت رفت بیرون از خونه!
یونگی: ولش کن
درحال رفتن پیش هوپی بودم درحالی که داشتم کلی گریه میکردم که یهو
(سیاهی مطلق)
وقتی بلند شدم داخل بیمارستان بودم و یهو داد زدم من کجاممم!
یهو کوکیو دیدم گفت اروم باش ات
ات: کوکی میخوام بغلت کنم
(فقط باهم دوستن)
یونگی رفت بیرون وقتی اومد خونه با یه دختر اومد بعدش منم میخواستم برم پیش هوپی و یهو سر از اینجا در اوردم. کوک تو چجوری اومدی اینجا؟!
کوک: داشتم میومدم پیشت که بهو تورو دیدم بعدش افتادی و اوردمت بیمارستان
ات: یونگی میدونه؟
کوک: بهش نگفتم چون میدونم رابطتون باهم خوب نیس
ات: خوب کاری کردی. منم میرم لباسامو جمع میکنم میرم پیش نامجون
(چون نامجون سینگله هوپی و کوک رل دارن مثلا😂😐) بعد خانوادمو راضی میکنم بعدش ازش طلاق میگیرم و راحت میشم
کوک: بنظرم رابطتون باهم خوب بشه بهتره تا اینکه طلاق بگیرید
ات: من اصلا علاقه ای بهش ندارم
کوک: منم فک نمیکردم یونگی همچین آدمی باشه
(نکته خیلی مهم: بچه ها اصلا یونگی اینجوری نیست و فقط این یه فیکه و از یونگی ناراحت نشید)
ات: خودمم اصلا فک نمیکردم. راستی میخوام مرخص بشم
کوک: باشه الان کارای ترخیصتو انجام میدم
ات: باش
بعدش ات مرخص شد و با کوک رفتن خونه یونگی
اون دختره درو باز کرد
دختره: ددی خدمتکارت با یه مرد اومده(با داد فراوان)
ات: من زنشم نه خدمتکارش بعدش ددیت اینو میشناسه
یونگی از پله ها اومد پایین و کوک رو دید خجالت کشید
کوک: یونگی اصلا فکر نمیکردم همچین آدمی هستی
یونگی: اونجور فک....
کوک نذاشت یونگی ادامه بده
کوک: یونگی میدونی اگه پی دی نیم بفهمه اخراجت میکنه؟!
یونگی: تروخدا بهش نگو(با داد)
کوک: اگه بگم چی!
یونگی: کوک اگه بگی بخدا نمیبخشمت
کوک: پس کن با زنت همچین رفتاری نکن
دختره: ددی من دارم میترسم
یونگی: گمشو برو دختره ی...
بعد دختره رو پرت مرد بیرون
کوک: دیگه نیازی به اینکارا نیس باید اول جمعش میکردی
یونگی: ات من معذرت میخوام
ات: تو اصلا گفتی من کجا بودم؟ گفتی حالت خوبه؟
یونگی فرض کن من الان این سوالارو ازت پرسیدم و تو باید جوابش بدی
ات: خب. من بیمارستان بودم. حاام بشدت بد بود
یهو ات حالش بد شد و بالا آورد و از هوش رفت(خود ادمین هم چندشش شد🥸) سریع یونگی بغل ات کرد و کوک هم هم بردشون بیمارستان
پرش به بیمارستان
یونگی: کمک(باصدای بشدت فراوان)
و ات رو دکتر معاینه کرد درحالی که بیهوش بود
دکی: باید سریع عمل بشه
کوک و یونگی: چی؟!(تعجب)
دکی: اگه عمل نشه ممکنه از دستش بدیم
یونگی سرشو برد پایین و گوشاشو گرفت و داشت گریه میکرد
کوک: مگه چی شده
دکی: خون وارد قلبش نمیشه و رگای قلبش بسته شدن
کوک:همین الان ببریدش اتاق عمل و ات رفت اتاق عمل
یونگی زنگ زد به اعضا و اعضا هم اومدن بیمارستان
هوپی و نامجون با چشمای پر از اشک اومدن
همه هم شروع کردن به گریه کردن جیمین هم حتی داشت گریه میکرد. همه داشتن گریه میکردن. یهو مامان بابای ات هم اومدن و داشتن گریه میکردن
کلا گریه در گریه شد🤡
هوپی حالش بد شد و رفت سرم زد(نمیدونم درست نوشتم یا نه🫤)
نامجون و جیمین و کوک رفتن داخل اتاقی که هوپی بود و داشتن گریه میکردن
از زبان ادمین: میدونم گریه در گریه شد اما حال ات خیلی وخیم بود و ات برای همه خیلی مهم بود برای همین همه گریه میکردن و ممکن بود ات بمی☠️ره
ببخشید که بد شدوحمایت فراموش نشه لاوم🥹🫠
۷.۸k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.