💦رمان زمستان💦 پارت 44
《رمان زمستون❄》
دیانا: وایستادم و رومو کردم سمت صورتش و زل زدم به چشاش...اشکام ناخواسته سرازیر شد...اقای کاشی ازت متنفرم:)از کوچه ک زدم بیرون ارسلان پشت سرم داشت میومد
ارسلان: دیانا صبر کن...دیانا بزار صحبت کنیم
دیانا: ی تاکسی جلو پام ترمز زد و سوار شدم...تنها خونه رضا به ذهنم رسید ک برم
ارسلان: گند زده بودم اونم بد گندی...
پسره: داداش...
ارسلان: سمت پسره برگشتم و تو چشاش نگاه کردم
پسره: بد گند زدی بیا بریم دنبال دختره...اسمت؟
ارسلان: ارسلان کاشی
پسره: اسم منم عرفانه...اخه دختر مردمو میزنن؟
ارسلان: دست خودم نبود
عرفان: داداش واقعا زنته؟
ارسلان: قضیه ش طولانیه...
عرفان: مسیر ماهم طولانی سوار شو تعریف کن
ارسلان: سوار ماشینش شدم و رفتیم دنبال دیانا...
دیانا: زنگ خونه رو زدم ک صدای عسل از پشت ایفون اومد...
عسل: بفرمایید
دیانا: با گریه عسل منم میشه درو وا کنی
عسل: چی شده دیانا؟
دیانا: بزا بیام تو واست تعریف میکنم...
عسل: باش
دیانا: درو ک زد سریع رفتم ...در خونه رو باز کرد رضا بود...
رضا: دیانا زیر چشمت چرا کبوده
دیانا: ن گوشی داشتم خودمو نگاه کنم ن آینه...مهم نیست منو نمیخوای راه بدی تو خونت( با بغض)
رضا: دیانا مگه میشه ک تو رو راه ندم؟
دیانا: بغضم ترکید و خودم و ول دادم تو بغل رضا...
رضا: دیانا چی شده...
دیانا: از بغلش اومد بیرون رفتم داخل خونه...من امشب و بخوابم صب میرم...رفتم تو اتاق مهمون و درو بستم
رضا: عسل برو پیشش ببین چرا حالش بده:)
دیانا: وایستادم و رومو کردم سمت صورتش و زل زدم به چشاش...اشکام ناخواسته سرازیر شد...اقای کاشی ازت متنفرم:)از کوچه ک زدم بیرون ارسلان پشت سرم داشت میومد
ارسلان: دیانا صبر کن...دیانا بزار صحبت کنیم
دیانا: ی تاکسی جلو پام ترمز زد و سوار شدم...تنها خونه رضا به ذهنم رسید ک برم
ارسلان: گند زده بودم اونم بد گندی...
پسره: داداش...
ارسلان: سمت پسره برگشتم و تو چشاش نگاه کردم
پسره: بد گند زدی بیا بریم دنبال دختره...اسمت؟
ارسلان: ارسلان کاشی
پسره: اسم منم عرفانه...اخه دختر مردمو میزنن؟
ارسلان: دست خودم نبود
عرفان: داداش واقعا زنته؟
ارسلان: قضیه ش طولانیه...
عرفان: مسیر ماهم طولانی سوار شو تعریف کن
ارسلان: سوار ماشینش شدم و رفتیم دنبال دیانا...
دیانا: زنگ خونه رو زدم ک صدای عسل از پشت ایفون اومد...
عسل: بفرمایید
دیانا: با گریه عسل منم میشه درو وا کنی
عسل: چی شده دیانا؟
دیانا: بزا بیام تو واست تعریف میکنم...
عسل: باش
دیانا: درو ک زد سریع رفتم ...در خونه رو باز کرد رضا بود...
رضا: دیانا زیر چشمت چرا کبوده
دیانا: ن گوشی داشتم خودمو نگاه کنم ن آینه...مهم نیست منو نمیخوای راه بدی تو خونت( با بغض)
رضا: دیانا مگه میشه ک تو رو راه ندم؟
دیانا: بغضم ترکید و خودم و ول دادم تو بغل رضا...
رضا: دیانا چی شده...
دیانا: از بغلش اومد بیرون رفتم داخل خونه...من امشب و بخوابم صب میرم...رفتم تو اتاق مهمون و درو بستم
رضا: عسل برو پیشش ببین چرا حالش بده:)
۱۰۰.۲k
۲۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.