رمان ماه من 🌙🙂
part 37
نیکا:
داشتم با مهدیس حرف میزدم که متین یهو سر و کلش پیدا شد...
متین:نیکا میشه یه لحظه بیای؟
من:نه
یه چشم غره بهش رفتم و دوباره مشغول صحبت شدم که بازمو گرفت و بردم کنار دیوار شروع کرد حرف زدن...
متین:چیه هی ناز میکنی نمیزاری حرفامو بزنم حداقل چند بار ازت خواهش کنم باید التماس کنم که گوش بدی...
من:نمیخوام گوش بدم نمیفهمی من دیگه حتی نمیخوام ببینمت چه برسه که بخوام حرفات بشنوم...
متین:نیکا من دوست دارم چرا نمیفهمی چیکار کنم که بهم یه فرصت بدی ها؟
بغض داشت
هنوز دوسش داشتم مثل قبل مگه میشد بغض کنه و من نه بیارم..😄
من:فقط همین یه بار متین به خدا اگه اینبارم..
نذاشت حرفم تموم بشه
توی آغوش گرمش فرو رفتم...
متین:پشیمون نمیشی قول میدم...
عطرشو کشیدم به ریه هام...
دلتنگ این آغوشش...
...
ارسلان:
اصلا حوصله نداشتم
دلم میخواست الان دیانا توی شب تولدم کنارم باشه ولی اون مست خوابیده رو تخت
اوفففف
مهدیس:نبینم پکری😉
یه نگا بش انداختم و بعد خیره شدم به اطراف
مهدیس:چیه چی شده بگو ببینم؟
من:چیزی نشده
مهدیس:خیله خب ببین این کارو میکنیم تو برو پیش دیانا منم اینارو میپیچونم موقعه کیک هم صدات میکنم 😁
من:خدایی؟
مهدیس:اره
زدم به شونش
من:یکی طلبت 😃💜
پله هارو تندی پشت سر گذاشتم و رفتم بالا پشت در اتاقش نفس نفس میزدم
وجدان:خاک تو سر هولت😐
من:تو یکی خفه شو
رفتم داخل
مثل زیبای خفته خوابیده بود...
وجدان:ببوسش شاید بیدار شد
من:اسکلی نه؟
وجدان:من رفتم اصلا...
کنارش رو تخت نشستم
تو خواب داشت چرت و پرت میگفت
بیدارش کنم دیگه احتمالا از سرش پریده
من:دیانا...دیانا
دیانا:هوم...
پاشو دیگه...
بیدار شد ولی یکم منگ بود کمکش کردم دست و صورتش رو شست بعدم دوتایی رفتیم پایین
خداروشکر حالش بهتر بود انگار پریده بود از سرش تا حدودی...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
نیکا:
داشتم با مهدیس حرف میزدم که متین یهو سر و کلش پیدا شد...
متین:نیکا میشه یه لحظه بیای؟
من:نه
یه چشم غره بهش رفتم و دوباره مشغول صحبت شدم که بازمو گرفت و بردم کنار دیوار شروع کرد حرف زدن...
متین:چیه هی ناز میکنی نمیزاری حرفامو بزنم حداقل چند بار ازت خواهش کنم باید التماس کنم که گوش بدی...
من:نمیخوام گوش بدم نمیفهمی من دیگه حتی نمیخوام ببینمت چه برسه که بخوام حرفات بشنوم...
متین:نیکا من دوست دارم چرا نمیفهمی چیکار کنم که بهم یه فرصت بدی ها؟
بغض داشت
هنوز دوسش داشتم مثل قبل مگه میشد بغض کنه و من نه بیارم..😄
من:فقط همین یه بار متین به خدا اگه اینبارم..
نذاشت حرفم تموم بشه
توی آغوش گرمش فرو رفتم...
متین:پشیمون نمیشی قول میدم...
عطرشو کشیدم به ریه هام...
دلتنگ این آغوشش...
...
ارسلان:
اصلا حوصله نداشتم
دلم میخواست الان دیانا توی شب تولدم کنارم باشه ولی اون مست خوابیده رو تخت
اوفففف
مهدیس:نبینم پکری😉
یه نگا بش انداختم و بعد خیره شدم به اطراف
مهدیس:چیه چی شده بگو ببینم؟
من:چیزی نشده
مهدیس:خیله خب ببین این کارو میکنیم تو برو پیش دیانا منم اینارو میپیچونم موقعه کیک هم صدات میکنم 😁
من:خدایی؟
مهدیس:اره
زدم به شونش
من:یکی طلبت 😃💜
پله هارو تندی پشت سر گذاشتم و رفتم بالا پشت در اتاقش نفس نفس میزدم
وجدان:خاک تو سر هولت😐
من:تو یکی خفه شو
رفتم داخل
مثل زیبای خفته خوابیده بود...
وجدان:ببوسش شاید بیدار شد
من:اسکلی نه؟
وجدان:من رفتم اصلا...
کنارش رو تخت نشستم
تو خواب داشت چرت و پرت میگفت
بیدارش کنم دیگه احتمالا از سرش پریده
من:دیانا...دیانا
دیانا:هوم...
پاشو دیگه...
بیدار شد ولی یکم منگ بود کمکش کردم دست و صورتش رو شست بعدم دوتایی رفتیم پایین
خداروشکر حالش بهتر بود انگار پریده بود از سرش تا حدودی...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۳۱.۲k
۰۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.