پارت هفدهم
لبخندی از سر خوشحال زدم
_خب من باید پیش...
در زده شد
_مشکل چیه
...خاتون خرم سلطان میخواهد شمارا ببیند
_ممنونم میتوانی بروی
+به نظر شما چه شده است
_هنوز چیزی مشخص نیست من میروم سپس بازمیگردم اما فکر میکنم که امروز شما کار بسیاری داشته باشید پس مواظب خودتان باشید
لب هایش را بوسیدم چشمانش را دیدم که میشود دید هنوز سیر نشده است پس ادامه دادم کنار کشیدم
+دوستت دارم
_من بیشتر
از اتاق خارج شدم لباس های همیشگی ام را پوشیدم
احمد:هوم به نظر من تو باید پسر میشدی ولی حال دختر قلب من هستی
در اتاق خرم را زدم
خرم :تو اینجا چه میکنی مردک ملعون؟
احمد: اوه سلطانم با من اینگونه سخن نگویید ناراحت میشوم
_بیخیال بیا برویم داخل
وارد اتاق خرم شدم
خرم:یه موضوع مهم پیش آمده
_چه چیزی
خرم:خودت میدانی که والده از من متنفر است اما وقتی بحث چیزی باشد که دوستش دارد از همه چیز و همه کس میگذرد
_میدانم
خرم:امروز والده پیش من آمد و خواست که به تو هشدار دهم احمد داره همه کار میکند که بالی را از تو جدا کند ممکن است امشب قصد کشتن بالی را داشته باشه
_نه نه نه نه این حقیقت ندارد او نمیتواند که فرمانده جنگ را بکشد نمیشود
خرم:از یاد نبر که او تورا دزدید و بدون اینکه کسی بفهمد تورا نگه داشت
_خواهش میکنم بسه(گریه)
خرم:فقط میخواهم کمک کنم
خرم مرا در آغوش گرفت
_چه باید بکنم بالی ام را ازم نگیرند(گریه)
خرم:برای محافظت از او باید جدا شوی یا که انقدر اطمینان داشته باشی که بگویی مشکلی برای بالی پیش نمی آید
_خب من باید پیش...
در زده شد
_مشکل چیه
...خاتون خرم سلطان میخواهد شمارا ببیند
_ممنونم میتوانی بروی
+به نظر شما چه شده است
_هنوز چیزی مشخص نیست من میروم سپس بازمیگردم اما فکر میکنم که امروز شما کار بسیاری داشته باشید پس مواظب خودتان باشید
لب هایش را بوسیدم چشمانش را دیدم که میشود دید هنوز سیر نشده است پس ادامه دادم کنار کشیدم
+دوستت دارم
_من بیشتر
از اتاق خارج شدم لباس های همیشگی ام را پوشیدم
احمد:هوم به نظر من تو باید پسر میشدی ولی حال دختر قلب من هستی
در اتاق خرم را زدم
خرم :تو اینجا چه میکنی مردک ملعون؟
احمد: اوه سلطانم با من اینگونه سخن نگویید ناراحت میشوم
_بیخیال بیا برویم داخل
وارد اتاق خرم شدم
خرم:یه موضوع مهم پیش آمده
_چه چیزی
خرم:خودت میدانی که والده از من متنفر است اما وقتی بحث چیزی باشد که دوستش دارد از همه چیز و همه کس میگذرد
_میدانم
خرم:امروز والده پیش من آمد و خواست که به تو هشدار دهم احمد داره همه کار میکند که بالی را از تو جدا کند ممکن است امشب قصد کشتن بالی را داشته باشه
_نه نه نه نه این حقیقت ندارد او نمیتواند که فرمانده جنگ را بکشد نمیشود
خرم:از یاد نبر که او تورا دزدید و بدون اینکه کسی بفهمد تورا نگه داشت
_خواهش میکنم بسه(گریه)
خرم:فقط میخواهم کمک کنم
خرم مرا در آغوش گرفت
_چه باید بکنم بالی ام را ازم نگیرند(گریه)
خرم:برای محافظت از او باید جدا شوی یا که انقدر اطمینان داشته باشی که بگویی مشکلی برای بالی پیش نمی آید
۵۱۲
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.