پارت♕4♕
نامجون ایستاد در یک خونه ای که زنگ درو زد و یک دختر با قد بلند و موهای متوسط مشکی درو باز کرد و پرید بغل نامجون و بغلش کردو نامجون سرش رو بوسید حالم خوب نبود انقدر توی راه گریه کردم که از سردرد داشتم میمردم اصلا باورم نمیشد این همون نامجونی بود که میگفت عاشقمه میگفت زندگیش منم رفتم خونه درو باز کردم رفتم طبقه ی بالا توی اتاق مشترک منو نامجون شروع کردم به جمع کردن وسایلم
ویو ا. ت
یک ساعت بعد
وسایلام رو جمع کردم رفتم سمت خونه ی ته سومی زنگ در خونشون رو زدم ته سومی منو با چهره ای پریشون و گریون دید سریع اومد بغلم کرد
و....
ویو ا. ت
یک ساعت بعد
وسایلام رو جمع کردم رفتم سمت خونه ی ته سومی زنگ در خونشون رو زدم ته سومی منو با چهره ای پریشون و گریون دید سریع اومد بغلم کرد
و....
۱۷.۸k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.