فیک سایه " پارت ۲۰ "
* هارا *
مثل همیشه با خستهگی از محل کارم به خونه برگشتم .
روی کاناپه لم دادم و آهی از خستهگی کشیدم .
تمام فکرم درمورد اتفاقات دیروز بود .
بعد از دوسال جونگکوک رو دیده بودم و قطعا نمیتونم بگم از دیدنش خوشحال نشده بودم .. اما با فکر کردن به کارهایی که پدرش در حقم انجام داد ، ناخودآگاه ازش دوری میکردم .
هوفی کشیدم و مشغول دیدن تلویزیون شدم ..
بالاخره سریال مورد علاقم شروع شد ..
صدای تلویزیون رو کمی بیشتر کردم تا اینکه زنگِ در خورد ..
+لعنتییی ..
با قیافه ای پوکر به سمت در رفتم و در و باز کردم .
جونگکوک رو دیدم درحالی که کلا خیس بود و از موهاش آب میچکید ..
چندثانیه با تعجب بهش خیره شده بودم تا اینکه گفت : میزاری بیام تو ؟ فکر کنم سرما خوردم .
کمی در و بازتر کردم و گفتم : بیا تو !
وارد خونه شد و هودیش رو در اورد .. با تیشرت و شلوار خیسش جلوی در نشست و همونطور که سرش رو به دَر تکیه داده بود چشمهاش رو بست .
+فکر کردم برگشتی سئول ..
جونگکوک : توی بازار بوسان دنبال یه چیزی بودم .. اصلا نمیدونستم یکهو بارون میباره
وارد اتاقم شدم و یکی از هودی و شلوار های گشادم رو که مطمئن بودم اندازه جونگکوک میشه برداشتم و دوباره برگشتم .
هارا : اینارو بپوش .
جونگکوک سری بالا پایین کرد و لباسهارو ازم گرفت .
جلوی چشمهام رو گرفتم و گفتم : نگاهت نمیکنم با خیال راحت لباسهاتو بپوش .
چند دقیقه بعد با شنیدن صِداش چشمهام رو باز کردم .. با هودی صورتی و شلوار خرسی بیش از حد بامزه شده بود .
جونگکوک : یااا نخند .
+من که نخندیدم .. هروقت کامل خشک شدی برو توی ماشینت بخواب .
-یعنی نمیزاری امشب اینجا بخوابم ؟
داد زدم : معلومه که نه .
با مظلومیت به چشمهام خیره شد...
هارا : پس .. تو روی کاناپه میخوابی و من روی تخت .
دستش رو بین موهای خیس و پراکنده توی صورتش فرو برد و پوزخند زد .
جونگکوک : منم میخوام روی تخت بخوابم .
هارا : تخت یک نفره اس ..
با پررویی تمام گفت : پس میتونیم روی هم بخوابیم ؟
حوله ی توی دستم رو پرتاب کردم توی صورتش و به سمت اتاقم قدم برداشتم .
هارا : قبل از خوابیدن روی کاناپه موهات رو خشک کن ..
وقتی وارد اتاقم شدم ، دستم رو روی قلبم که با شدت در حال تپش بود گذاشتم .
روی تخت دراز کشیدم و با چند نفس عمیق ضربان قلبم به حالت عادی برگشت
چشمهام رو بستم و سعی کردم بخوابم .. با دستی که دور کمرم حلقه شد با تعجب چشمهام رو باز کردم .
+چ..چیکار..میکنی؟
-هیسسس..
حس کردن نفس های داغش که به گردنم برخورد میکرد باعث میشد ضربان قلبم بیشتر از همیشه شدت بگیره .. و اینکه از پشت بغلم کرده بود ، خودش یه پوزیشن دیوونه کننده بود
+برو .. روی کاناپه بخواب .
سعی کردم حلقه دستهاش رو از دور کمرم باز کنم اما موفق نشدم .
جونگکوک : جوری وانمود میکنی انگار که خوشِت نمیاد ..
هارا : پسره ی ..
بوسه ای روی گردنم گذاشت و گفت : شب به خیر .
ناخودآگاه لبخند زدم .. و به دلیل خستهگی زیاد حوصله مقاومت کردن نداشتم پس فقط چشمهام رو بستم .
---
با تابش مستقیم نور خورشید چشمهام رو باز کردم و اولین چیزی که میدیدم لبهای جونگکوک روبهروی چشمهام بود ..
چند دقیقه به لبهای خوش فرم و صورتی رنگش خیره شدم و بعد از چند دقیقه به آرومی بوسه ای روی لبهاش گذاشتم .
هرچقدر هم که از پدرش متنفر باشم .. هیچوقت نمیتونم از خودش متنفر باشم ..
میدونستم که خوابه و نمیتونه صدام رو بشنوه .. زمزمه کردم : چرا برگشتی ؟ تقریبا موفق شده بودم که فراموشِت کنم .
بوسه ی دیگه ای روی لبهاش گذاشتم .
+اما الان .. بیشتر از قبل عاشقت شدم .. و وقتی میبینمت .. تمام خاطراتمون رو به یاد میارم که برادر و مادرم هم قسمتی از اون خاطراتن ..
بوسه ای طولانی تر روی گونه هاش گذاشتم .
+ایکاش بر نمیگشتی .. اصلا ایکاش هیچوقت پام به اون عمارت لعنتی باز نمیشد ..
به آرومی چشمهاش رو باز کرد.. ازش فاصله گرفتم و متعجب نگاهش کردم .
جونگکوک : چرا انقدر بالا سرم حرف میزنی ؟
با گونه هایی سرخ گفتم : شنیدی چی گفتم ؟
جونگکوک : نه ..
بلند شد و کنارم نشست ..
جونگکوک : به هرحال امروز برمیگردم ..
هارا : چی ؟ میری سئول؟
جونگکوک : دوست داری پیشِت بمونم ؟ برادر و مادرت منتظرن .. باید بیارمشون پیشِت ..
+برادرم و مادرم ؟
جونگکوک : آیگووو اصلا یادم رفته بود بگم که دو سال تمام من و جین داریم دنبالت میگردیم ..
داد زدم : جین و تو ؟ منظورت چیهههه؟
جونگکوک با اخم گفت : فکر کردی میزنم زیر قولم ؟ برادر و مادرت رو پیدا کردم و تمام این دو سال اونها منتظرت بودن .
از خوشحالی ، قطره اشکی از چشمم چکید ..
با ناباوری زمزمه کردم :اونا الان توی سئولن ؟
جونگکوک : میخوای باهاش حرف بزنی ؟
سری بالا پایین کردم که گوشیش رو از روی میز کناریش برداشت و مشغول زنگ زدن به جین شد
مثل همیشه با خستهگی از محل کارم به خونه برگشتم .
روی کاناپه لم دادم و آهی از خستهگی کشیدم .
تمام فکرم درمورد اتفاقات دیروز بود .
بعد از دوسال جونگکوک رو دیده بودم و قطعا نمیتونم بگم از دیدنش خوشحال نشده بودم .. اما با فکر کردن به کارهایی که پدرش در حقم انجام داد ، ناخودآگاه ازش دوری میکردم .
هوفی کشیدم و مشغول دیدن تلویزیون شدم ..
بالاخره سریال مورد علاقم شروع شد ..
صدای تلویزیون رو کمی بیشتر کردم تا اینکه زنگِ در خورد ..
+لعنتییی ..
با قیافه ای پوکر به سمت در رفتم و در و باز کردم .
جونگکوک رو دیدم درحالی که کلا خیس بود و از موهاش آب میچکید ..
چندثانیه با تعجب بهش خیره شده بودم تا اینکه گفت : میزاری بیام تو ؟ فکر کنم سرما خوردم .
کمی در و بازتر کردم و گفتم : بیا تو !
وارد خونه شد و هودیش رو در اورد .. با تیشرت و شلوار خیسش جلوی در نشست و همونطور که سرش رو به دَر تکیه داده بود چشمهاش رو بست .
+فکر کردم برگشتی سئول ..
جونگکوک : توی بازار بوسان دنبال یه چیزی بودم .. اصلا نمیدونستم یکهو بارون میباره
وارد اتاقم شدم و یکی از هودی و شلوار های گشادم رو که مطمئن بودم اندازه جونگکوک میشه برداشتم و دوباره برگشتم .
هارا : اینارو بپوش .
جونگکوک سری بالا پایین کرد و لباسهارو ازم گرفت .
جلوی چشمهام رو گرفتم و گفتم : نگاهت نمیکنم با خیال راحت لباسهاتو بپوش .
چند دقیقه بعد با شنیدن صِداش چشمهام رو باز کردم .. با هودی صورتی و شلوار خرسی بیش از حد بامزه شده بود .
جونگکوک : یااا نخند .
+من که نخندیدم .. هروقت کامل خشک شدی برو توی ماشینت بخواب .
-یعنی نمیزاری امشب اینجا بخوابم ؟
داد زدم : معلومه که نه .
با مظلومیت به چشمهام خیره شد...
هارا : پس .. تو روی کاناپه میخوابی و من روی تخت .
دستش رو بین موهای خیس و پراکنده توی صورتش فرو برد و پوزخند زد .
جونگکوک : منم میخوام روی تخت بخوابم .
هارا : تخت یک نفره اس ..
با پررویی تمام گفت : پس میتونیم روی هم بخوابیم ؟
حوله ی توی دستم رو پرتاب کردم توی صورتش و به سمت اتاقم قدم برداشتم .
هارا : قبل از خوابیدن روی کاناپه موهات رو خشک کن ..
وقتی وارد اتاقم شدم ، دستم رو روی قلبم که با شدت در حال تپش بود گذاشتم .
روی تخت دراز کشیدم و با چند نفس عمیق ضربان قلبم به حالت عادی برگشت
چشمهام رو بستم و سعی کردم بخوابم .. با دستی که دور کمرم حلقه شد با تعجب چشمهام رو باز کردم .
+چ..چیکار..میکنی؟
-هیسسس..
حس کردن نفس های داغش که به گردنم برخورد میکرد باعث میشد ضربان قلبم بیشتر از همیشه شدت بگیره .. و اینکه از پشت بغلم کرده بود ، خودش یه پوزیشن دیوونه کننده بود
+برو .. روی کاناپه بخواب .
سعی کردم حلقه دستهاش رو از دور کمرم باز کنم اما موفق نشدم .
جونگکوک : جوری وانمود میکنی انگار که خوشِت نمیاد ..
هارا : پسره ی ..
بوسه ای روی گردنم گذاشت و گفت : شب به خیر .
ناخودآگاه لبخند زدم .. و به دلیل خستهگی زیاد حوصله مقاومت کردن نداشتم پس فقط چشمهام رو بستم .
---
با تابش مستقیم نور خورشید چشمهام رو باز کردم و اولین چیزی که میدیدم لبهای جونگکوک روبهروی چشمهام بود ..
چند دقیقه به لبهای خوش فرم و صورتی رنگش خیره شدم و بعد از چند دقیقه به آرومی بوسه ای روی لبهاش گذاشتم .
هرچقدر هم که از پدرش متنفر باشم .. هیچوقت نمیتونم از خودش متنفر باشم ..
میدونستم که خوابه و نمیتونه صدام رو بشنوه .. زمزمه کردم : چرا برگشتی ؟ تقریبا موفق شده بودم که فراموشِت کنم .
بوسه ی دیگه ای روی لبهاش گذاشتم .
+اما الان .. بیشتر از قبل عاشقت شدم .. و وقتی میبینمت .. تمام خاطراتمون رو به یاد میارم که برادر و مادرم هم قسمتی از اون خاطراتن ..
بوسه ای طولانی تر روی گونه هاش گذاشتم .
+ایکاش بر نمیگشتی .. اصلا ایکاش هیچوقت پام به اون عمارت لعنتی باز نمیشد ..
به آرومی چشمهاش رو باز کرد.. ازش فاصله گرفتم و متعجب نگاهش کردم .
جونگکوک : چرا انقدر بالا سرم حرف میزنی ؟
با گونه هایی سرخ گفتم : شنیدی چی گفتم ؟
جونگکوک : نه ..
بلند شد و کنارم نشست ..
جونگکوک : به هرحال امروز برمیگردم ..
هارا : چی ؟ میری سئول؟
جونگکوک : دوست داری پیشِت بمونم ؟ برادر و مادرت منتظرن .. باید بیارمشون پیشِت ..
+برادرم و مادرم ؟
جونگکوک : آیگووو اصلا یادم رفته بود بگم که دو سال تمام من و جین داریم دنبالت میگردیم ..
داد زدم : جین و تو ؟ منظورت چیهههه؟
جونگکوک با اخم گفت : فکر کردی میزنم زیر قولم ؟ برادر و مادرت رو پیدا کردم و تمام این دو سال اونها منتظرت بودن .
از خوشحالی ، قطره اشکی از چشمم چکید ..
با ناباوری زمزمه کردم :اونا الان توی سئولن ؟
جونگکوک : میخوای باهاش حرف بزنی ؟
سری بالا پایین کردم که گوشیش رو از روی میز کناریش برداشت و مشغول زنگ زدن به جین شد
۶۷.۴k
۰۲ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.