پارت ۲۰:
+ سلام عشقم
- سلام عسلم اماده ای؟
+ یسسسس * با خوشحالی و صدای بلند
-خب پس لتس گو
رفتیم به سمت فردوگاه انگار تهیونگ هم استرس داشت خب حقم داره اون مامان و بابامو ندیده خدا میدونه بابام چطور باهاش رفتار میکنه بعد از ۳۰ دقیقه رسیدیم و من خیلی تند بدو بدو رفتم به سمت مسافرینی که تازه از هواپیما ایران پیاده شده بودن با چشمم دنبالشون بودم تا اینکه بالاخره دیدمشون
+ تهیونگ دیدمشون اونجان
- باشه بیا بریم
دست همو گرفتن و رفتن
تا رسیدم به مامانم فقط محکم بغلش کردم و اشک شوق میریختم ۵ دقیقه تو همین حالت بودیم که بابام گفت اهم اهم ما هم اینجاییم ها بعد بابام هم همون طور بغل کردم و دیگه گریم بند اومد و بعد سلام و احوال پرسی تهیونگ و بهشون معرفی کردم و مامانم خیلی خوشش اومده بود بابا هم خوشش اومده بود ولی به روش نمیاورد و بر عکس رفتار میکرد اما بالاخره عادت میکنه تهیونگ بعد احوال پرسی کردن گفت که حتما خیلی گرسنه اید و اونا به ناهار توی رستوران شیک و باکلاس دعوت کرد همگی با ماشین تهیونگ به سمت رستوران رفتیم بعد از ۱۵ دقیقه به رستوران رسیدیم و داخل شدیم و نشستیم :
مامان بورا:£
پدر بورا:€
£چیزه اینحا قورمه سبزی داره؟
+ چی داری میگی مامان جون * خنده مصنوعی
€کباب نباشه من نمیخورم نکنه کیحای به من قورباغه بدی؟
+ هه هه هه بابای عزیزم یکی صداتونو بیارین پایین الان همه میشنون راستی کمیچی میخوری یا نودل؟
€همون کی... حالا هر چی بگچ اونو بیارن
+ چشم باباجونم
بعد غذا ها رو سفارش دادیم و خوردیم و به سمت فروشگاه لباس عروسی رفتیم و بعد از هزار بار از هر نوع پوشیدن که گاهی تهیونگ خوشش میومد و مامان و بابام نه و گاهی برعکس و من هم نظر خایی میدادم که بالاخره لباس عروس تموم شد و به سمت کیف و کفش فروشی رفتیم و همین داشتم یکی پام میکرد م مامانم هم دو سه جفت کفش برا خودش خریده بود بالاخره اینا هم تموم شدن و ما خسته به خونه برگشتیم و قراره فردا هم خرید های تهیونگ رو انجام بدیم بعد از ۲۰ دقیقه به خونه من رسیدیم و تهیونگ ما رسوند و خداحافظی کردیم و رفت وقتی مامان و بابام وارو خونم شدن گفتن چه خونه بانمکی مثل خودت داری و من براشون اتاق رو اماده کردم و رفتیم خوابیدم صبح بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و من رفتم برا خرید با تهیونگ مامان بابام نیومدن چون قراره با مامان بابای تهیونگ خرید کنیم و بعد ۲۰ دقیقه به محل خرید دامادی رسیدیم و اونم هزار تا پرو کرد و بالخره با کفشاش و کراواتش تموم شدن و من خودمو به زور به خونه رسوندم و گرفتم خوابیدم
پرش زمانی به سه روز بعد:
امروز روز عروسی و من خیلی استرس دارم و بالاخره وقتش رسید و رفتم پایین و دوستم کناره لباس عروسم رو گرفته بود .....
ویو تهیونگ:
......
- سلام عسلم اماده ای؟
+ یسسسس * با خوشحالی و صدای بلند
-خب پس لتس گو
رفتیم به سمت فردوگاه انگار تهیونگ هم استرس داشت خب حقم داره اون مامان و بابامو ندیده خدا میدونه بابام چطور باهاش رفتار میکنه بعد از ۳۰ دقیقه رسیدیم و من خیلی تند بدو بدو رفتم به سمت مسافرینی که تازه از هواپیما ایران پیاده شده بودن با چشمم دنبالشون بودم تا اینکه بالاخره دیدمشون
+ تهیونگ دیدمشون اونجان
- باشه بیا بریم
دست همو گرفتن و رفتن
تا رسیدم به مامانم فقط محکم بغلش کردم و اشک شوق میریختم ۵ دقیقه تو همین حالت بودیم که بابام گفت اهم اهم ما هم اینجاییم ها بعد بابام هم همون طور بغل کردم و دیگه گریم بند اومد و بعد سلام و احوال پرسی تهیونگ و بهشون معرفی کردم و مامانم خیلی خوشش اومده بود بابا هم خوشش اومده بود ولی به روش نمیاورد و بر عکس رفتار میکرد اما بالاخره عادت میکنه تهیونگ بعد احوال پرسی کردن گفت که حتما خیلی گرسنه اید و اونا به ناهار توی رستوران شیک و باکلاس دعوت کرد همگی با ماشین تهیونگ به سمت رستوران رفتیم بعد از ۱۵ دقیقه به رستوران رسیدیم و داخل شدیم و نشستیم :
مامان بورا:£
پدر بورا:€
£چیزه اینحا قورمه سبزی داره؟
+ چی داری میگی مامان جون * خنده مصنوعی
€کباب نباشه من نمیخورم نکنه کیحای به من قورباغه بدی؟
+ هه هه هه بابای عزیزم یکی صداتونو بیارین پایین الان همه میشنون راستی کمیچی میخوری یا نودل؟
€همون کی... حالا هر چی بگچ اونو بیارن
+ چشم باباجونم
بعد غذا ها رو سفارش دادیم و خوردیم و به سمت فروشگاه لباس عروسی رفتیم و بعد از هزار بار از هر نوع پوشیدن که گاهی تهیونگ خوشش میومد و مامان و بابام نه و گاهی برعکس و من هم نظر خایی میدادم که بالاخره لباس عروس تموم شد و به سمت کیف و کفش فروشی رفتیم و همین داشتم یکی پام میکرد م مامانم هم دو سه جفت کفش برا خودش خریده بود بالاخره اینا هم تموم شدن و ما خسته به خونه برگشتیم و قراره فردا هم خرید های تهیونگ رو انجام بدیم بعد از ۲۰ دقیقه به خونه من رسیدیم و تهیونگ ما رسوند و خداحافظی کردیم و رفت وقتی مامان و بابام وارو خونم شدن گفتن چه خونه بانمکی مثل خودت داری و من براشون اتاق رو اماده کردم و رفتیم خوابیدم صبح بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و من رفتم برا خرید با تهیونگ مامان بابام نیومدن چون قراره با مامان بابای تهیونگ خرید کنیم و بعد ۲۰ دقیقه به محل خرید دامادی رسیدیم و اونم هزار تا پرو کرد و بالخره با کفشاش و کراواتش تموم شدن و من خودمو به زور به خونه رسوندم و گرفتم خوابیدم
پرش زمانی به سه روز بعد:
امروز روز عروسی و من خیلی استرس دارم و بالاخره وقتش رسید و رفتم پایین و دوستم کناره لباس عروسم رو گرفته بود .....
ویو تهیونگ:
......
۴.۸k
۲۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.