وسوسه شیرین:پارت هجدهم(و خب مورد علاقم😶😂)
وسوسه شیرین:پارت هجدهم(و خب مورد علاقم😶😂)
چند ساعت گذشت ولی اون چند ساعت برام مثل چند هفته بود..
صدای متحرکا و برخورد دندوناشون بهم..اون آهنگ مضخرفی که از رادیو مدام پلی میشد
و روشن خاموش شدن لامپ بالا سرم...
اما فقط یه چیز باعث عذاب کشیدنم میشد
اینکه من از اینکه تو بغل نیگان بودم لذت میبردم ولی غرور لعنتیم باعث شد الان اینجا باشم!
به خیال خودم داشتم عاشقش میشدم
ولی الان بهتر شناختمش! تا چند دقیقه پیش از رفتارم پشیمون بودم اما الان.... اون داشت منو خفه میکرد... فکر کردن به صورتش که داشت جون دادنمو میدید باعث میشد حتی یه ذره هم از اینکه با اون وسیله زدم تو سرش پشیمون نشم..
وجودم پر از خشم و اضطراب بود. بهتره این سری جلوی خودمو بگیرم و حاضر جوابی نکنم تا شاید از این جهنم ببرتم بیرون... بعد از اون فرار میکنم.. باید هرجوری شده فرار کنم. اره! فرار میکنم و میرم به پایگاه مخفیمون..اونجا حداقل ده تا از افرادمون زندهان!
همونطور که غرق افکارم بودم دوباره صدای باز شدن در اومد..
با همون حالت همیشگیش آروم سوت میزد و نیومد نزدیک تر..
_ببینمت ات؟؟؟ بهت خوش گذشت؟؟؟
نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم
برو به درک عوضی!
_اوووههه!!انگار بهت خوش نگذشته!
خم شد و آروم دم گوشم گفت:
_نظرت چیه یکم خوش بگذرونیم؟؟!
مو به تنم سیخ شد...
بوی الکل میداد... اصن نمیتونست صاف راه بره.. وقتی توی این حالته نباید هیچی بهش بگم چون معلوم نیست بعدش چه بلای سرم بیاره
از شدت استرس عرق میریختم..
مـ.منظورت چیـ.چیه؟؟
آروم بدنمو لمس کرد زیر لب گفت
_لعنتی..
همون لمس دستاش کافی بود تا ترسم چندین برابر بشه
نیـ.نیگان من متاسفم... لطفاً تمومش کن خواهش میکنم... متاسفمممم!
_بهت گفتم باید تاوان پس بدی!...
آرتمیس:حیح تا ظهر فردا بدرود کودکان😁😂
چند ساعت گذشت ولی اون چند ساعت برام مثل چند هفته بود..
صدای متحرکا و برخورد دندوناشون بهم..اون آهنگ مضخرفی که از رادیو مدام پلی میشد
و روشن خاموش شدن لامپ بالا سرم...
اما فقط یه چیز باعث عذاب کشیدنم میشد
اینکه من از اینکه تو بغل نیگان بودم لذت میبردم ولی غرور لعنتیم باعث شد الان اینجا باشم!
به خیال خودم داشتم عاشقش میشدم
ولی الان بهتر شناختمش! تا چند دقیقه پیش از رفتارم پشیمون بودم اما الان.... اون داشت منو خفه میکرد... فکر کردن به صورتش که داشت جون دادنمو میدید باعث میشد حتی یه ذره هم از اینکه با اون وسیله زدم تو سرش پشیمون نشم..
وجودم پر از خشم و اضطراب بود. بهتره این سری جلوی خودمو بگیرم و حاضر جوابی نکنم تا شاید از این جهنم ببرتم بیرون... بعد از اون فرار میکنم.. باید هرجوری شده فرار کنم. اره! فرار میکنم و میرم به پایگاه مخفیمون..اونجا حداقل ده تا از افرادمون زندهان!
همونطور که غرق افکارم بودم دوباره صدای باز شدن در اومد..
با همون حالت همیشگیش آروم سوت میزد و نیومد نزدیک تر..
_ببینمت ات؟؟؟ بهت خوش گذشت؟؟؟
نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم
برو به درک عوضی!
_اوووههه!!انگار بهت خوش نگذشته!
خم شد و آروم دم گوشم گفت:
_نظرت چیه یکم خوش بگذرونیم؟؟!
مو به تنم سیخ شد...
بوی الکل میداد... اصن نمیتونست صاف راه بره.. وقتی توی این حالته نباید هیچی بهش بگم چون معلوم نیست بعدش چه بلای سرم بیاره
از شدت استرس عرق میریختم..
مـ.منظورت چیـ.چیه؟؟
آروم بدنمو لمس کرد زیر لب گفت
_لعنتی..
همون لمس دستاش کافی بود تا ترسم چندین برابر بشه
نیـ.نیگان من متاسفم... لطفاً تمومش کن خواهش میکنم... متاسفمممم!
_بهت گفتم باید تاوان پس بدی!...
آرتمیس:حیح تا ظهر فردا بدرود کودکان😁😂
۱۷۹
۰۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.