بازی عشق شیطان پارت ۶۰
_P. . . 60_
هه این: اون که صد در صد.
صورتمو نزدیک صورت ژوئن بردم که یه بوسه ای بهش زدم،
پس برگشتم، که یهو پس دستمو کشید و خودش
دوباره منو بوسید...
بعدِ چند مین ازم جدا شد،
ژوئن(آروم و در گوش هه این): باهام بیا.
معلوم که خیلی خوشحاله،
که یکم رفت عقب تر، دستمو گرفت و داشتیم میرفتیم داخل.
هه این: چرا میخوای بریم داخل؟
ژوئن: خودت چی فکر میکنی؟
هه این: ببینم تو باز با اون ذهنِ...
ژوئن: بیخیال فقط بیا. نمیتونیم باهم باشیم؟
رفتیم داخل
و...
ویو کارلو:
ما توی شرکت بودیم، اینکه به میراکل منتقل شدیم خیلی بهتر بود...
ژوئن هنوز برنگشته بود ولی جین وو و جونگ هی و سوهو هم باهاش تو بخش میراکل بودن.
یعنی ژوئن واقعا به هه این درخواست داده؟!
واقعا...
اگه اون موقع واقعا جلوی ژوئن رو میگرفتم الان اوضاع متفاوت تر بود؟
شاید هیچ کدوم از اون اتفاقا نمیوفتاد یا ژوئن هم به خاطر همین با زهر تا پای مرگ نمیرفت...
مین سو: کارلو؟
...
مین سو: کارلو؟
کارلو: آ بله؟
مین سو: تو باغ نیستیا.
که مین سو اومد جلوتر و نشست.
کارلو: خب نه تو فکر بودم.
مین سو: چه فکری؟
کارلو: خب ژوئن...گفت میخواد درخواستِ
مین سو: آهان درخواست ازدواج ژوئن رو میگی.
کارلو: خب آره.
مین سو: ازش راضی نیستی؟
کارلو: راضی باشم یا نباشم فایده ای داره؟
مین سو: خب نه اما میدونم که نمیخوای، چون خودت عاشقش شده بودی.
کارلو: تازه فراموشش کرده بودم.
مین سو: میگی که فراموشش کردی ولی فقط داری حست رو نادیده میگیری چون نمیخوای بفهمه که هنوزم دوستش داری، میخوای پیش اونی باشه که خودش میخواد.
کارلو: خب فرقی هم نمیکنه به هر حال این حس موقتیه.
که مین سو بلند شد که پرونده هارو ببره بخش میراکل
مین سو: بعدا فراموشش میکنی؟
کارلو: اگه بگم نه، دخلم رو نمیاری؟
مین سو(با حالت لبخند): نه. موافقم که بهتره فراموشش کنی چون اینطوری بدون فراموش کردنش فقط با دیدنش و فکرش به خودت آسیب میزنی.
کارلو:...
مین سو رفت سمت در
یه یکم داشتم به حرفش فکر میکردم، خب درست بود به هرحال دیگه فراموش کردنش خیلی بهتره تا اینکه با گفتنش باعث بشم رابطه ی اونا بهم بخوره.
ویو مین سو:
رفتم بیرون از دفتر که برم بخش میراکل که جلوی در لوکا رو دیدم که میخواست بره داخل.
لوکا: به چهره ات نمیخوره خوشحال باشی.
مین سو: واسه ی چی خوشحال باشم؟
لوکا(خنده): خواهرت میخواد درخواست ازدواج ژوئن رو قبول کنه ولی تو هنوز قرارم نمیزاریا.
مین سو(خنده): آره. بیخیالش، فعلا تو فکر اینم که این زندگی مافیایی تا کِی قراره اینطوری پیش بره.
که یهو یه جون اومد...
یه جون: تا زمانی که به عمر دشمنات پایان بدی.
لوکا: درسته.
مین سو: حواست بهش باشه هنوزم دوستش داره ولی خودشو نادیده میگیره...
هه این: اون که صد در صد.
صورتمو نزدیک صورت ژوئن بردم که یه بوسه ای بهش زدم،
پس برگشتم، که یهو پس دستمو کشید و خودش
دوباره منو بوسید...
بعدِ چند مین ازم جدا شد،
ژوئن(آروم و در گوش هه این): باهام بیا.
معلوم که خیلی خوشحاله،
که یکم رفت عقب تر، دستمو گرفت و داشتیم میرفتیم داخل.
هه این: چرا میخوای بریم داخل؟
ژوئن: خودت چی فکر میکنی؟
هه این: ببینم تو باز با اون ذهنِ...
ژوئن: بیخیال فقط بیا. نمیتونیم باهم باشیم؟
رفتیم داخل
و...
ویو کارلو:
ما توی شرکت بودیم، اینکه به میراکل منتقل شدیم خیلی بهتر بود...
ژوئن هنوز برنگشته بود ولی جین وو و جونگ هی و سوهو هم باهاش تو بخش میراکل بودن.
یعنی ژوئن واقعا به هه این درخواست داده؟!
واقعا...
اگه اون موقع واقعا جلوی ژوئن رو میگرفتم الان اوضاع متفاوت تر بود؟
شاید هیچ کدوم از اون اتفاقا نمیوفتاد یا ژوئن هم به خاطر همین با زهر تا پای مرگ نمیرفت...
مین سو: کارلو؟
...
مین سو: کارلو؟
کارلو: آ بله؟
مین سو: تو باغ نیستیا.
که مین سو اومد جلوتر و نشست.
کارلو: خب نه تو فکر بودم.
مین سو: چه فکری؟
کارلو: خب ژوئن...گفت میخواد درخواستِ
مین سو: آهان درخواست ازدواج ژوئن رو میگی.
کارلو: خب آره.
مین سو: ازش راضی نیستی؟
کارلو: راضی باشم یا نباشم فایده ای داره؟
مین سو: خب نه اما میدونم که نمیخوای، چون خودت عاشقش شده بودی.
کارلو: تازه فراموشش کرده بودم.
مین سو: میگی که فراموشش کردی ولی فقط داری حست رو نادیده میگیری چون نمیخوای بفهمه که هنوزم دوستش داری، میخوای پیش اونی باشه که خودش میخواد.
کارلو: خب فرقی هم نمیکنه به هر حال این حس موقتیه.
که مین سو بلند شد که پرونده هارو ببره بخش میراکل
مین سو: بعدا فراموشش میکنی؟
کارلو: اگه بگم نه، دخلم رو نمیاری؟
مین سو(با حالت لبخند): نه. موافقم که بهتره فراموشش کنی چون اینطوری بدون فراموش کردنش فقط با دیدنش و فکرش به خودت آسیب میزنی.
کارلو:...
مین سو رفت سمت در
یه یکم داشتم به حرفش فکر میکردم، خب درست بود به هرحال دیگه فراموش کردنش خیلی بهتره تا اینکه با گفتنش باعث بشم رابطه ی اونا بهم بخوره.
ویو مین سو:
رفتم بیرون از دفتر که برم بخش میراکل که جلوی در لوکا رو دیدم که میخواست بره داخل.
لوکا: به چهره ات نمیخوره خوشحال باشی.
مین سو: واسه ی چی خوشحال باشم؟
لوکا(خنده): خواهرت میخواد درخواست ازدواج ژوئن رو قبول کنه ولی تو هنوز قرارم نمیزاریا.
مین سو(خنده): آره. بیخیالش، فعلا تو فکر اینم که این زندگی مافیایی تا کِی قراره اینطوری پیش بره.
که یهو یه جون اومد...
یه جون: تا زمانی که به عمر دشمنات پایان بدی.
لوکا: درسته.
مین سو: حواست بهش باشه هنوزم دوستش داره ولی خودشو نادیده میگیره...
۷.۳k
۰۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.