ملکه شکلاتی پارت ۴
ملکه شکلاتی پارت ۴
ویو ا/ت
بعد از اینکه ارباب غذاش رو خورد من و سولی و دو خدمتکار دیگه میز رو جمع کردیم و ظرف ها رو شستیم و هر کدوم به اتاق خودمون رفتیم
از شدت خستگی امروز با همون لباس ها روی تخت افتادم و خوابم برد
درسته من قبل از اینکه بیام اینجا هم مجبور بودم کار های خونه رو انجام بدم ولی دیگه تا این حد خسته نشده بودم
برای همین سرم به بالشت نرسیده خوابم برد
صبح با صدای سولی از خواب بیدار شدم
سولی: دختر پاشو دیگه دیر شد
ا/ت: چی مگه ساعت چنده
سولی: ساعت ۵
ا/ت: چیییی آخه واسه چی باید اینقدر زود پاشیم
سولی: مثل اینکه فراموش کردی ما مسئولیت آشپزی رو به عهده داریم ارباب هم عادت داره صبحونه رو زود بخوره پس باید ما از همه زود تر بیدار شیم
ا/ت: وایییییی
سولی: بسه دیگه اینقد نق نزن زودی بیا
ا/ت: باشه تو برو منم میام
سولی رفت منم رفتم دست و صورتم رو شستم و باقی کارهای مربوطه رو انجام دادم و رفتم طرف آشپزخونه
عمارت خالی بو انگار فقط من و سولی بیدار بودیم
شروع کردیم آماده کردن
مثل دیروز یک عالمه خوراکی و وسایل صبحونه آماده کردیم و روی میز نشستیم
آخه موندم این ارباب چرا است داره میز اینقد پر باشه اونوقت من گشنه باید بالا سرش وایسم و به دستورات آقا عمل کنم
بعد از قرن ها ارباب اومد پایین سر میز نشست و منو سولی هم ازش پذیرایی میکردیم
من چشمم فقط به نوکیا ها بود خیلی گشتم بود
ارباب بعد از این صبحونه اش رو خورد از سر میز بلند شد و داشت طرف در خروجی میرفت که برگشت سمتم
منم متعجب نگاش میکردم
جونگکوک: آهای دختر اینقد به اون نوتلاها چشم داشتی حالا میتونی بخوریش
وبعد رفت
من پشت این وایستاده بودم ولی اون متوجه شد
یا خدا من آخر از دست اهالی این خونه دیوونه میشم
ادامه دارد
حمایت
بعد از قرن ها برگشتم😂😅
ویو ا/ت
بعد از اینکه ارباب غذاش رو خورد من و سولی و دو خدمتکار دیگه میز رو جمع کردیم و ظرف ها رو شستیم و هر کدوم به اتاق خودمون رفتیم
از شدت خستگی امروز با همون لباس ها روی تخت افتادم و خوابم برد
درسته من قبل از اینکه بیام اینجا هم مجبور بودم کار های خونه رو انجام بدم ولی دیگه تا این حد خسته نشده بودم
برای همین سرم به بالشت نرسیده خوابم برد
صبح با صدای سولی از خواب بیدار شدم
سولی: دختر پاشو دیگه دیر شد
ا/ت: چی مگه ساعت چنده
سولی: ساعت ۵
ا/ت: چیییی آخه واسه چی باید اینقدر زود پاشیم
سولی: مثل اینکه فراموش کردی ما مسئولیت آشپزی رو به عهده داریم ارباب هم عادت داره صبحونه رو زود بخوره پس باید ما از همه زود تر بیدار شیم
ا/ت: وایییییی
سولی: بسه دیگه اینقد نق نزن زودی بیا
ا/ت: باشه تو برو منم میام
سولی رفت منم رفتم دست و صورتم رو شستم و باقی کارهای مربوطه رو انجام دادم و رفتم طرف آشپزخونه
عمارت خالی بو انگار فقط من و سولی بیدار بودیم
شروع کردیم آماده کردن
مثل دیروز یک عالمه خوراکی و وسایل صبحونه آماده کردیم و روی میز نشستیم
آخه موندم این ارباب چرا است داره میز اینقد پر باشه اونوقت من گشنه باید بالا سرش وایسم و به دستورات آقا عمل کنم
بعد از قرن ها ارباب اومد پایین سر میز نشست و منو سولی هم ازش پذیرایی میکردیم
من چشمم فقط به نوکیا ها بود خیلی گشتم بود
ارباب بعد از این صبحونه اش رو خورد از سر میز بلند شد و داشت طرف در خروجی میرفت که برگشت سمتم
منم متعجب نگاش میکردم
جونگکوک: آهای دختر اینقد به اون نوتلاها چشم داشتی حالا میتونی بخوریش
وبعد رفت
من پشت این وایستاده بودم ولی اون متوجه شد
یا خدا من آخر از دست اهالی این خونه دیوونه میشم
ادامه دارد
حمایت
بعد از قرن ها برگشتم😂😅
۴.۱k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.