فیکشن سهون پارت ۱۱
🚫رقص روی خون🚫
پارت یازدهم
نویسنده:ارتمیس
آیو:یه دختر روی کاناپه بود
صورتش معلوم نبود چون پشت به من بود
اروم جلو رفتم ولی با چیزی که دیدم شکه شدم
انگار نانا بود
نه نه امکان نداره نانا اینجا چیکار میکنه
_تو کی هستی
آیو:نانا خودتی
_تو کی هستی زود باش ازین جا برو
اشک توی چشمام حلقه زده بود جلوی کاناپه رفتمو اسلحمو روی زمین گذاشتم دستشو گرفتم و گفتم:میدونستی این چند ساله چقدر دنبالت گشتم؟
تو کجا بودی دختر؟!
محکم دستمو پس زد
_به من دست نزن!
آیو:منو نمیشناسی؟منم آیو
_تو..تویی؟!
آیو:اره اره منم خواهرت
_گم..گمشو بیرون من..من خواهری ندارممم
لوهان:تو کی هستی؟اینجا چیکار میکنی
آیو:بدون جواب به پسری که اومده بود طرف در دویدم
لوهان:بگیریدش بگیریدششش
آیو:ماشه ی اسلحه رو کشیدمو روبه روشون گرفتم عقب عقب رفتم و بعد وقتی به دیواری رسیدم بالا پریدم سریع طرف ویلا ی خودمون رفتم و بلاخره گمم کردن
در فلزی ویلا رو زدم که جیسو باز کرد
خم شدمو دستامو روی پاهام گذاشتم و با کلافگی طرف اتاقم رفتم
واقعا چرا؟
چرا؟
من این همه مدت دنبال نانا گشتم و اون وقتی منو دید خواست گمشم؟!
ولی باید باهاش صحبت کنم
بعد ۶ سال پیداش کردم حالا ولش کنم!
فردا هم باز میرم
♤♤
بکهیون:پس من نگهبانا رو گذاشتم دکوریییی!
بادیگارد:ببخشید رییس ولی اون خیلی حرفه ای بود
بکهیون:من اگه برای چیزای ضعیف استخدامتون کرده بودم که خودمم میتونستم
دفعه ی بعد نمیرید هم خودم میکشمتون
کارتونو درست انجام بدید
بادیگاردا:بله رییس
بکهیون:حالا از جلو چشمام گمشید برید
طرف اتاق نانا رفتم و در زدم
با صدای گرفته ای جواب داد:بیا تو
نانایا خوبی
نانا:معلومه که خوبم چرا نباشم
بکهیون:اون کی بود
نانا:من..من از کجا بدونم
اخه لوهان گفته انگار گفته خواهرت بوده
نانا:شوخیت گرفته!
خواهرم کجا بود
فقط چون یهویی اومد بهم شک وارد شد
بکهیون:خوبه
بیا پایین شام بخور
نانا:اوم باشه
♤♤♤
#صبح
نانا:با صدای الارمم از خواب پریدم صورتمو شستمو اماده شدم تا برم دانشگاه
پایین رفتم که با صدای اجوما(خانم سالخورده که خدمتکارشونه)به خودم اومدم
اجوما:بیاید صبحانه بخورید لطفا
نانا:با لبخند طرفش رفتم و لبخندی زدم
یه نون تست برداشتمو کمی مربا رو با قاشق روی نون گذاشتم
نونی دیگه رو روش گذاشتم و پخشش کردم
ممنونمممم
اجوما:هی دختر نمیشه که هر روز انقدر کم صبحانه بخوری
نانا:با خنده طرف در رفتم
لوهان:سلام میخوای برسونمت؟
نانا:اوه سلام لوهان شی نه نه لازم نیست خودم میرم
یکم خم شدمو بعد از خارج شدن از اونجا طرف دانشگاه رفتم
بعد ۵ مین رسیدم و میهی رو دیدم(دوست صمیمی نانا)
سلاممم
میهی:سلام((:
همینطور که طرف کلاس میرفتیم میهی محکم ارنجمو گرفت و گفت:..
لایک♡
کامنت♡
پارت یازدهم
نویسنده:ارتمیس
آیو:یه دختر روی کاناپه بود
صورتش معلوم نبود چون پشت به من بود
اروم جلو رفتم ولی با چیزی که دیدم شکه شدم
انگار نانا بود
نه نه امکان نداره نانا اینجا چیکار میکنه
_تو کی هستی
آیو:نانا خودتی
_تو کی هستی زود باش ازین جا برو
اشک توی چشمام حلقه زده بود جلوی کاناپه رفتمو اسلحمو روی زمین گذاشتم دستشو گرفتم و گفتم:میدونستی این چند ساله چقدر دنبالت گشتم؟
تو کجا بودی دختر؟!
محکم دستمو پس زد
_به من دست نزن!
آیو:منو نمیشناسی؟منم آیو
_تو..تویی؟!
آیو:اره اره منم خواهرت
_گم..گمشو بیرون من..من خواهری ندارممم
لوهان:تو کی هستی؟اینجا چیکار میکنی
آیو:بدون جواب به پسری که اومده بود طرف در دویدم
لوهان:بگیریدش بگیریدششش
آیو:ماشه ی اسلحه رو کشیدمو روبه روشون گرفتم عقب عقب رفتم و بعد وقتی به دیواری رسیدم بالا پریدم سریع طرف ویلا ی خودمون رفتم و بلاخره گمم کردن
در فلزی ویلا رو زدم که جیسو باز کرد
خم شدمو دستامو روی پاهام گذاشتم و با کلافگی طرف اتاقم رفتم
واقعا چرا؟
چرا؟
من این همه مدت دنبال نانا گشتم و اون وقتی منو دید خواست گمشم؟!
ولی باید باهاش صحبت کنم
بعد ۶ سال پیداش کردم حالا ولش کنم!
فردا هم باز میرم
♤♤
بکهیون:پس من نگهبانا رو گذاشتم دکوریییی!
بادیگارد:ببخشید رییس ولی اون خیلی حرفه ای بود
بکهیون:من اگه برای چیزای ضعیف استخدامتون کرده بودم که خودمم میتونستم
دفعه ی بعد نمیرید هم خودم میکشمتون
کارتونو درست انجام بدید
بادیگاردا:بله رییس
بکهیون:حالا از جلو چشمام گمشید برید
طرف اتاق نانا رفتم و در زدم
با صدای گرفته ای جواب داد:بیا تو
نانایا خوبی
نانا:معلومه که خوبم چرا نباشم
بکهیون:اون کی بود
نانا:من..من از کجا بدونم
اخه لوهان گفته انگار گفته خواهرت بوده
نانا:شوخیت گرفته!
خواهرم کجا بود
فقط چون یهویی اومد بهم شک وارد شد
بکهیون:خوبه
بیا پایین شام بخور
نانا:اوم باشه
♤♤♤
#صبح
نانا:با صدای الارمم از خواب پریدم صورتمو شستمو اماده شدم تا برم دانشگاه
پایین رفتم که با صدای اجوما(خانم سالخورده که خدمتکارشونه)به خودم اومدم
اجوما:بیاید صبحانه بخورید لطفا
نانا:با لبخند طرفش رفتم و لبخندی زدم
یه نون تست برداشتمو کمی مربا رو با قاشق روی نون گذاشتم
نونی دیگه رو روش گذاشتم و پخشش کردم
ممنونمممم
اجوما:هی دختر نمیشه که هر روز انقدر کم صبحانه بخوری
نانا:با خنده طرف در رفتم
لوهان:سلام میخوای برسونمت؟
نانا:اوه سلام لوهان شی نه نه لازم نیست خودم میرم
یکم خم شدمو بعد از خارج شدن از اونجا طرف دانشگاه رفتم
بعد ۵ مین رسیدم و میهی رو دیدم(دوست صمیمی نانا)
سلاممم
میهی:سلام((:
همینطور که طرف کلاس میرفتیم میهی محکم ارنجمو گرفت و گفت:..
لایک♡
کامنت♡
۶.۸k
۱۵ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.