گس لایتر/پارت ۳۰۷
دستشو روی گونه ی راست بایول گذاشت... درحالیکه قطرات بارون صورتشو خیس کرده بود با لحنی محبت آمیز پرسید: عزیزم... حالا خودت بگو... کیو دوس داری؟ بهمون بگو تا جیمین خیالش راحت بشه و پاشو از زندگیمون بیرون بکشه... میدونی که تو مال منی!....
بایول در جواب فقط به چشماش نگاه میکرد و حتی پلک نمیزد...امکان جواب دادن به این سوال رو نداشت... توانش رو در خودش نمیدید...
جیمین هم مثل جونگکوک به جواب این سوال کنجکاو شده بود... و همزمان از شنیدنش واهمه داشت...
جیمین: بایول... جوابشو بده!
جونگکوک: بگو عزیزم... هرچی بگی همون میشه
بایول: من دارم از عصبانیت دیوونه میشم... ازم انتظار داری چیو جواب بدم جئون جونگکوک؟ حس من به تو از رفتارم مشخص نیست واقعا؟...
با همون لحن مهربونش که بیشتر باعث ترس بایول میشد گفت:
جونگکوک: یعنی ازم متنفری؟...
یه دفعه حالتش عوض شد و چشماش از خشم گشاد شد...چونه ی بایول رو بین دو انگشتش گرفت و مجبورش کرد از نزدیک بهش زل بزنه... با صدای بلند و دو رگه ای گفت: پس تو چشام نگاه کن و بدون اینکه پلک بزنی بگو ازم متنفری تا باور کنم... حتی اگر یک ثانیه نگاهت بچرخه باورش نمیکنم!...
با اینکه نگران بایول بود ولی این لحظه ای بود که همه چیز مشخص میشد...
اما بایول بازم سکوت کرد... مستقیم به چشمای جونگکوک خیره بود و حرفی نمیزد...
یه دفعه احساس کرد صدایی میشنوه... دست جونگکوک رو پس زد و گوشیشو بیرون آورد... در گوشش گذاشت...
بایول: سول! داره گریه میکنه!
جونگکوک: چی؟
بایول: باید برگردم پیشش... کسی صداشو نمیشنوه... اتاقم از بقیه دوره...
هر سه هراسون شدن...
جیمین: ولی تا برسی عمارت اقلا یک ساعت طول میکشه... بچه تلف میشه از گریه!...
جونگکوک بیخیال همه چیز شد... گوشیو از بایول گرفت و وقتی صدای گریه ی دخترشو شنید دیوونه شد... سریعا موبایل خودشو درآورد و سمت بایول گرفت...
جونگکوک: بگیر به یون ها زنگ بزن... تا ما میرسیم بره آرومش کنه...
خیلی سریع تماس گرفت...
اولین بار جواب نداد...
ولی دفعه ی دومی که تماس گرفت بعد از دوتا بوق جواب داد...
یون ها: بله؟
بایول: یون ها... سریع برو اتاق من... سول داره گریه میکنه... آرومش کن
یون ها: چی؟ بایول تو کجایی؟
یایول: هیچی نپرس لطفا! فقط برو اتاقم!
و گوشیو قطع کرد...
با ناراحتی و نگرانی رو به جونگکوک گفت:
بایول: گرسنشه حتما... تا شیر نخوره آروم نمیشه!
جونگکوک: باشه... زود میریم...
دست بایول رو گرفت و سمت ماشین دوید...
بایول دستشو کشید و ایستاد...
بایول: جیمین... بیا... باید برگردیم
جونگکوک: اون نمیاد!
بایول: چی میگی!!!! مریضی تو!
جونگکوک: روی جاده اصلی کلی ماشین میاد بلاخره یکی سوارش میکنه!
بایول: حالا که اینطور شد با تو هیچ جا نمیام! منم با جیمین یه ماشین میگیرم!
جیمین: بایول... نگران من نباش... زود یکیو پیدا میکنم یا نهایتا زنگ میزنم به رانندم
بایول: چی میگی آخه! ... تا برسن از سرما و این بارون شدید تلف میشی
جونگکوک: زود باش بیا بایول!...
جیمین دستشو روی شونه ی بایول گذاشت... بهش لبخندی زد...
جیمین: قول میدم به ده دقیقه نکشه که دنبالتون بیام!...
بایول در جواب فقط به چشماش نگاه میکرد و حتی پلک نمیزد...امکان جواب دادن به این سوال رو نداشت... توانش رو در خودش نمیدید...
جیمین هم مثل جونگکوک به جواب این سوال کنجکاو شده بود... و همزمان از شنیدنش واهمه داشت...
جیمین: بایول... جوابشو بده!
جونگکوک: بگو عزیزم... هرچی بگی همون میشه
بایول: من دارم از عصبانیت دیوونه میشم... ازم انتظار داری چیو جواب بدم جئون جونگکوک؟ حس من به تو از رفتارم مشخص نیست واقعا؟...
با همون لحن مهربونش که بیشتر باعث ترس بایول میشد گفت:
جونگکوک: یعنی ازم متنفری؟...
یه دفعه حالتش عوض شد و چشماش از خشم گشاد شد...چونه ی بایول رو بین دو انگشتش گرفت و مجبورش کرد از نزدیک بهش زل بزنه... با صدای بلند و دو رگه ای گفت: پس تو چشام نگاه کن و بدون اینکه پلک بزنی بگو ازم متنفری تا باور کنم... حتی اگر یک ثانیه نگاهت بچرخه باورش نمیکنم!...
با اینکه نگران بایول بود ولی این لحظه ای بود که همه چیز مشخص میشد...
اما بایول بازم سکوت کرد... مستقیم به چشمای جونگکوک خیره بود و حرفی نمیزد...
یه دفعه احساس کرد صدایی میشنوه... دست جونگکوک رو پس زد و گوشیشو بیرون آورد... در گوشش گذاشت...
بایول: سول! داره گریه میکنه!
جونگکوک: چی؟
بایول: باید برگردم پیشش... کسی صداشو نمیشنوه... اتاقم از بقیه دوره...
هر سه هراسون شدن...
جیمین: ولی تا برسی عمارت اقلا یک ساعت طول میکشه... بچه تلف میشه از گریه!...
جونگکوک بیخیال همه چیز شد... گوشیو از بایول گرفت و وقتی صدای گریه ی دخترشو شنید دیوونه شد... سریعا موبایل خودشو درآورد و سمت بایول گرفت...
جونگکوک: بگیر به یون ها زنگ بزن... تا ما میرسیم بره آرومش کنه...
خیلی سریع تماس گرفت...
اولین بار جواب نداد...
ولی دفعه ی دومی که تماس گرفت بعد از دوتا بوق جواب داد...
یون ها: بله؟
بایول: یون ها... سریع برو اتاق من... سول داره گریه میکنه... آرومش کن
یون ها: چی؟ بایول تو کجایی؟
یایول: هیچی نپرس لطفا! فقط برو اتاقم!
و گوشیو قطع کرد...
با ناراحتی و نگرانی رو به جونگکوک گفت:
بایول: گرسنشه حتما... تا شیر نخوره آروم نمیشه!
جونگکوک: باشه... زود میریم...
دست بایول رو گرفت و سمت ماشین دوید...
بایول دستشو کشید و ایستاد...
بایول: جیمین... بیا... باید برگردیم
جونگکوک: اون نمیاد!
بایول: چی میگی!!!! مریضی تو!
جونگکوک: روی جاده اصلی کلی ماشین میاد بلاخره یکی سوارش میکنه!
بایول: حالا که اینطور شد با تو هیچ جا نمیام! منم با جیمین یه ماشین میگیرم!
جیمین: بایول... نگران من نباش... زود یکیو پیدا میکنم یا نهایتا زنگ میزنم به رانندم
بایول: چی میگی آخه! ... تا برسن از سرما و این بارون شدید تلف میشی
جونگکوک: زود باش بیا بایول!...
جیمین دستشو روی شونه ی بایول گذاشت... بهش لبخندی زد...
جیمین: قول میدم به ده دقیقه نکشه که دنبالتون بیام!...
۳۴.۷k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.