مافیای سختگیر part 28
ا.ت ویو
رفتم پایین تا غذا را درست کنم . در حال درست کردن غذا بودم که یهو زنگ خونه به صدا در اومد دستام را خشک کردم و رفتم سمت در و در را باز کردم که یهو دیدم ..... یونا اومده
ا.ت : سلام
یونا : برو اون طرف هرزه ( اومد داخل)
یونا : کوک کجاست
ا.ت : بالا تو اتاقش خوا....
یونا : ددی ... ( یکم بلند و رفت سمت اتاق کوک)
ا.ت : (دست یونا را از پشت گرفت ) کوک خوابه
یونا : دستم را ول کن هرزه اون به خاطر من از خواب بیدار میشه ( رفت داخل)
ا.ت ویو
یونا اومد داخل و بهم گفت که کوک کجاست گفتم که داخل اتاقه خواستم بگم که خوابه اما بی توجه بهم رفت سمت اتاق کوک دستش را از پشت گرفتم اما دوباره توجهی نکرد و رفت داخل اتاق کوک و من دم در اتاق وایسادم
کوک ویو
خوابیده بوم که یهو دیدم یکی داره صدام میکنه چشمام را که باز کردم دیدم یونا اومده
یونا : ددی ... حالت خوبه ( لوس )
کوک : ( اروم نشست و یونا بهش کمک کرد ) خوبم یونا . تو اینجا چیکار میکنی
یونا : اومدم دیدنت ددی
کوک : اوووو عشقم دل تنگ ددیش شده
یونا : اره .... ( لوس)
کوک ویو
یونا اومده بود پیشم و گفت که دلتنگم شده بود و منم بهش گفتم عشقم دلتنگم شده . یهو که به ا.ت نگاه کردم قشنگ از چشماش معلوم بود که بغض داره . یونا که دید دارم به ا.ت نگاه میکنم برگشت و به ا.ت گفت
یونا : هوییی .. چرا اینجا وایسادی برو غذا را بیار عشقم گشنشه
ا.ت : ( به خودش اومد ) ااااا.... باشه .. الان میرم (و رفت)
یونا : ددی چرا چاقو خوردی
کوک : چیزی نیست عزیزم
یونا : کوک
کوک : بله عشقم
یونا : میشه بغلم کنی . دلتنگ بغلات شدم ( لوس)
کوک : ( خنده ) بیا اینجا
کوک ویو
یونا ازم خواست که بغلش کنم و منم بغلش کردم که یهو ....
ا.ت ویو
کوک از خواب بیدار شد و دید که یونا اومده . کوک و یونا داشتن باهم حرف میزند و به هم جمله های عاشقانه میگفتن تو اون لحظه بهشون خیره شده بودم و دلم میخواست که جای یونا باشم و بغضم گرفت که یهو دیدم یونا داره صدام میزنه به خودم اومدم و دیدم که داره میگه برای کوک غذا بیارم رفتم پایین . بغضم داشت کم کم میترکید اما قورتش دادم و غذا را داخل سینی اماده کردم و بردم بالا که یهو دیدم کوک یونا را بغل کرده و یه دفعه.......
پارت ۲۸ تموم شد ✨🤍🤍✨✨
لطفاً حمایییییتتتت کنید 🤍✨🫠🙃✨🫠🪐
امیدوارم خوشتون بیاد ✨🫠🪐🤍✨🫠🪐
رفتم پایین تا غذا را درست کنم . در حال درست کردن غذا بودم که یهو زنگ خونه به صدا در اومد دستام را خشک کردم و رفتم سمت در و در را باز کردم که یهو دیدم ..... یونا اومده
ا.ت : سلام
یونا : برو اون طرف هرزه ( اومد داخل)
یونا : کوک کجاست
ا.ت : بالا تو اتاقش خوا....
یونا : ددی ... ( یکم بلند و رفت سمت اتاق کوک)
ا.ت : (دست یونا را از پشت گرفت ) کوک خوابه
یونا : دستم را ول کن هرزه اون به خاطر من از خواب بیدار میشه ( رفت داخل)
ا.ت ویو
یونا اومد داخل و بهم گفت که کوک کجاست گفتم که داخل اتاقه خواستم بگم که خوابه اما بی توجه بهم رفت سمت اتاق کوک دستش را از پشت گرفتم اما دوباره توجهی نکرد و رفت داخل اتاق کوک و من دم در اتاق وایسادم
کوک ویو
خوابیده بوم که یهو دیدم یکی داره صدام میکنه چشمام را که باز کردم دیدم یونا اومده
یونا : ددی ... حالت خوبه ( لوس )
کوک : ( اروم نشست و یونا بهش کمک کرد ) خوبم یونا . تو اینجا چیکار میکنی
یونا : اومدم دیدنت ددی
کوک : اوووو عشقم دل تنگ ددیش شده
یونا : اره .... ( لوس)
کوک ویو
یونا اومده بود پیشم و گفت که دلتنگم شده بود و منم بهش گفتم عشقم دلتنگم شده . یهو که به ا.ت نگاه کردم قشنگ از چشماش معلوم بود که بغض داره . یونا که دید دارم به ا.ت نگاه میکنم برگشت و به ا.ت گفت
یونا : هوییی .. چرا اینجا وایسادی برو غذا را بیار عشقم گشنشه
ا.ت : ( به خودش اومد ) ااااا.... باشه .. الان میرم (و رفت)
یونا : ددی چرا چاقو خوردی
کوک : چیزی نیست عزیزم
یونا : کوک
کوک : بله عشقم
یونا : میشه بغلم کنی . دلتنگ بغلات شدم ( لوس)
کوک : ( خنده ) بیا اینجا
کوک ویو
یونا ازم خواست که بغلش کنم و منم بغلش کردم که یهو ....
ا.ت ویو
کوک از خواب بیدار شد و دید که یونا اومده . کوک و یونا داشتن باهم حرف میزند و به هم جمله های عاشقانه میگفتن تو اون لحظه بهشون خیره شده بودم و دلم میخواست که جای یونا باشم و بغضم گرفت که یهو دیدم یونا داره صدام میزنه به خودم اومدم و دیدم که داره میگه برای کوک غذا بیارم رفتم پایین . بغضم داشت کم کم میترکید اما قورتش دادم و غذا را داخل سینی اماده کردم و بردم بالا که یهو دیدم کوک یونا را بغل کرده و یه دفعه.......
پارت ۲۸ تموم شد ✨🤍🤍✨✨
لطفاً حمایییییتتتت کنید 🤍✨🫠🙃✨🫠🪐
امیدوارم خوشتون بیاد ✨🫠🪐🤍✨🫠🪐
۲۷.۹k
۱۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.