P:⁴⁶ «قربانی»
ا.ت پیششه؟ شاید خواب باشه...پا تند کردم سمت در و به سمت میز منشی رفتم...
کوک: خانم هان لطفا وقتی رییس اومد و سراغ منو گرفت بگید یه کار فوری پیش اومد...برام مرخصی ساعتی ثبت کنید تا ساعت نه برمیگردم...
منشی هان: اما آقای جئون رییس گفتن که بهتون بگم وقت پروازتون به دانمارک تغییر کرده و ساعتش شده برای دو و نیم امروز ظهر..
با این حرف دیگه میخواستم سرمو بکوبونم تو دیوار...چرا همه چی خورده تو سر هم..
کوک:رییس...رییس کجاست کجا رفت
منشی هان:متاسفانه رییس یه جلسه کاری فوری براشون پیش اومده...به من گفتن که هر وقت فرم کاری رو پر کردید برگه رو تحویل من بدید..و
کوک:من خیلی عجله دارم خانم هان لطفا یه کاری برام بکن...اول اینکه برگه ها توی اتاق رییس هست و دوم من از رفتن به این جلسه و سفر کاری پشیمون شدم...لطفا به رییس خبر بدید.
منشی هان:اما نمیشه...رییس براتون بلیت گرفتن و همه چیز آماده هست...و اینکه گفتن چند دست لباس جدید براتون سفارش دادن و امروز دست پست رسیده و تا دو ساعت دیگه میرسه به دستتون..
دستمو گذاشتم رو سرم تا بتونم فکر کنم...نه نه من نمیتونم..با این شرایط...نه نه نههه
کوک:واییی خانم هان فقط این مرخصی رو برام رد کن..
منشی هان:اما آقای جئون ممکنه رییس
کوک:کاری که بهت گفتم رو بکن(داد و عصبی)
انقد فکرم درگیر این جلسه و وضعیت بیماری ا.ت بود که نمیتونستم به چیزی فکر کنم...بدون هیچ حرف دیگه ای شرکت رو ترک کردم...سریع یه تاکسی گرفتم و سمت خونشون حرکت کردم...تو راه برای ب/ت همش پیام میفرستادم تا از وضعیت حال ا.ت با خبر بشم..
{ب/ت 7:12 صبح}
دیشب تا صبح فقط گریه میکردم و سعی داشتم جلوی ا.ت خیلی تابلو بازی در نیارم...بلاخره راضی شد که اینجا بمونه...میدونم براش سخته اما برای سلامتی خودش خوبه...به سمت اتاق خصوصی که دکتر براش گرفته بود رفتم...در زدم و آروم وارد شدم...سرشو از روی پاهاش برداشت و چشمای اشکیش رو بهم دوخت.
ا.ت: ب/ت (صدای گرفته و بغض)
ب/ت: وای چرا دوباره گریه میکنی...حیف اون چشمات نیست که بخاطر گریه اینجوری قرمز بشه..
ا.ت:من نمیخوام اینجا باشم.
ب/ت: هوفف ا.ت ما دیشب این موضوع رو با هم حل کردیم...قرار شد تو فقط دو هفته اینجا باشی...بعدش..
ا.ت:پس امتحانام چی
ب/ت: اونارو با مدیر مدرسه هماهنگ میکنم...تو فقط به حرفم گوش بده ا.ت...فقط دو هفته اینجا باش..مطمعنم که حالت خوب میشه...بهت قول میدم..
ا.ت: دلم گرفته...دلم برای دوستام تنگ شده...دلم آرا رو میخواد..اون مسخره بازیاش که همه تلاشش رو میکرد تا من شاد باشم...الان کجاست..
ب/ت: نگران نباش...اونم یه روزی میاد...فعلا کس دیگه ای تو راهه.
نگاه تعجب آوری بهم کرد که گوشیم رو بیرون آوردم و پیام های کوک رو نشونش دادم...با خوندن هر پیام ذوقی تو چشماش میدیدم..
ا.ت: اونم نگرانمه ؟! (ذوق و لبخند)
ب/ت: چرا نگرانت نباشه..مثلا اونم دوستت هستا...
ا.ت: کی میاد..
ب/ت: گفته که فعلا تو راهه...فکر کنم تا بیست دقیقه دیگه برسه چون ظاهراً از شرکت میاد..
ویو ا.ت
نمیدونم چرا با حرف ب/ت ناراحت شدم...یعنی به خاطر من کاری که تازه پیدا کرده بود رو ول کرد...یعنی دیگه نمیتونه اونجا کار کنه؟ دلم میخواد ببینمش ازش معذت خواهی کنم که همش بهخاطر من مجبوره خودشو تو زحمت بندازه و کاراش رو ول کنه..
ا.ت: نیازی نبود بهش بگی بیاد...اونم حتما خیلی گرفتاره.
ب/ت: بهر حال مطمعنم اگه هم بهش نمیگفتم مخ منو میخورد..
سرمو چرخوندم سمت پنجره و به بیرون خیره شدم..
ا.ت: میخوام بخوابم برو بیرون لطفا
بدون هیچ حرفی رفت بیرون...باید این شرایط رو بپذیرم...فقط کافیه دو هفته اینجا باشم دیگه تمومه...بازم خوبه تو این دو هفته کوک و پسرا هستن که پیشم باشن...با همین فکرا چشمام گرم شد...
کوک: خانم هان لطفا وقتی رییس اومد و سراغ منو گرفت بگید یه کار فوری پیش اومد...برام مرخصی ساعتی ثبت کنید تا ساعت نه برمیگردم...
منشی هان: اما آقای جئون رییس گفتن که بهتون بگم وقت پروازتون به دانمارک تغییر کرده و ساعتش شده برای دو و نیم امروز ظهر..
با این حرف دیگه میخواستم سرمو بکوبونم تو دیوار...چرا همه چی خورده تو سر هم..
کوک:رییس...رییس کجاست کجا رفت
منشی هان:متاسفانه رییس یه جلسه کاری فوری براشون پیش اومده...به من گفتن که هر وقت فرم کاری رو پر کردید برگه رو تحویل من بدید..و
کوک:من خیلی عجله دارم خانم هان لطفا یه کاری برام بکن...اول اینکه برگه ها توی اتاق رییس هست و دوم من از رفتن به این جلسه و سفر کاری پشیمون شدم...لطفا به رییس خبر بدید.
منشی هان:اما نمیشه...رییس براتون بلیت گرفتن و همه چیز آماده هست...و اینکه گفتن چند دست لباس جدید براتون سفارش دادن و امروز دست پست رسیده و تا دو ساعت دیگه میرسه به دستتون..
دستمو گذاشتم رو سرم تا بتونم فکر کنم...نه نه من نمیتونم..با این شرایط...نه نه نههه
کوک:واییی خانم هان فقط این مرخصی رو برام رد کن..
منشی هان:اما آقای جئون ممکنه رییس
کوک:کاری که بهت گفتم رو بکن(داد و عصبی)
انقد فکرم درگیر این جلسه و وضعیت بیماری ا.ت بود که نمیتونستم به چیزی فکر کنم...بدون هیچ حرف دیگه ای شرکت رو ترک کردم...سریع یه تاکسی گرفتم و سمت خونشون حرکت کردم...تو راه برای ب/ت همش پیام میفرستادم تا از وضعیت حال ا.ت با خبر بشم..
{ب/ت 7:12 صبح}
دیشب تا صبح فقط گریه میکردم و سعی داشتم جلوی ا.ت خیلی تابلو بازی در نیارم...بلاخره راضی شد که اینجا بمونه...میدونم براش سخته اما برای سلامتی خودش خوبه...به سمت اتاق خصوصی که دکتر براش گرفته بود رفتم...در زدم و آروم وارد شدم...سرشو از روی پاهاش برداشت و چشمای اشکیش رو بهم دوخت.
ا.ت: ب/ت (صدای گرفته و بغض)
ب/ت: وای چرا دوباره گریه میکنی...حیف اون چشمات نیست که بخاطر گریه اینجوری قرمز بشه..
ا.ت:من نمیخوام اینجا باشم.
ب/ت: هوفف ا.ت ما دیشب این موضوع رو با هم حل کردیم...قرار شد تو فقط دو هفته اینجا باشی...بعدش..
ا.ت:پس امتحانام چی
ب/ت: اونارو با مدیر مدرسه هماهنگ میکنم...تو فقط به حرفم گوش بده ا.ت...فقط دو هفته اینجا باش..مطمعنم که حالت خوب میشه...بهت قول میدم..
ا.ت: دلم گرفته...دلم برای دوستام تنگ شده...دلم آرا رو میخواد..اون مسخره بازیاش که همه تلاشش رو میکرد تا من شاد باشم...الان کجاست..
ب/ت: نگران نباش...اونم یه روزی میاد...فعلا کس دیگه ای تو راهه.
نگاه تعجب آوری بهم کرد که گوشیم رو بیرون آوردم و پیام های کوک رو نشونش دادم...با خوندن هر پیام ذوقی تو چشماش میدیدم..
ا.ت: اونم نگرانمه ؟! (ذوق و لبخند)
ب/ت: چرا نگرانت نباشه..مثلا اونم دوستت هستا...
ا.ت: کی میاد..
ب/ت: گفته که فعلا تو راهه...فکر کنم تا بیست دقیقه دیگه برسه چون ظاهراً از شرکت میاد..
ویو ا.ت
نمیدونم چرا با حرف ب/ت ناراحت شدم...یعنی به خاطر من کاری که تازه پیدا کرده بود رو ول کرد...یعنی دیگه نمیتونه اونجا کار کنه؟ دلم میخواد ببینمش ازش معذت خواهی کنم که همش بهخاطر من مجبوره خودشو تو زحمت بندازه و کاراش رو ول کنه..
ا.ت: نیازی نبود بهش بگی بیاد...اونم حتما خیلی گرفتاره.
ب/ت: بهر حال مطمعنم اگه هم بهش نمیگفتم مخ منو میخورد..
سرمو چرخوندم سمت پنجره و به بیرون خیره شدم..
ا.ت: میخوام بخوابم برو بیرون لطفا
بدون هیچ حرفی رفت بیرون...باید این شرایط رو بپذیرم...فقط کافیه دو هفته اینجا باشم دیگه تمومه...بازم خوبه تو این دو هفته کوک و پسرا هستن که پیشم باشن...با همین فکرا چشمام گرم شد...
۱۰.۱k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.