Part : ۲۹
Part : ۲۹ 《بال های سیاه》
بعد از اینکه دوباره از پنجره خارج شد روی زمين فرود اومد بال هاش رو دوباره درون بدنش فرو برد...نیم تنه اش پاره شده بود و قطعا نمیتونست اینطوری جلوی بچه ها ظاهر شه..پس کت چرمی کوتاهی که به کمرش بسته بود رو باز کرد و پوشید و زیپشو کشید تا بچه ها به پاره بودن لباس زیرش پی نبرن.. سمت جنازه های روی زمین رفت...فقط کافی بود با آتیش آبی رنگش اونا رو میسوزوند تا حتی خونی هم از اونا روی زمین به جا نمونه...ولی اینطوری اونا طوری محو میشدن که انگار هیچوقت وجود نداشتن..اما این افراد حتما خانواده هایی هم داشتن..خانواده هایی که شاید برعکس این عوضی ها آدمایه خوبی بودن!
اما ماریا نمیتونست بیخیال جنازه هاشون شه و همونطوری اونا رو با خونی که روی زمین به جا گذاشته بودن رها کنه..پس به اجبار تصمیم گرفت اونا رو با آتیش آبی رنگش بسوزونه..خون هایی که روی زمین بودن با نابود شدن اونا هم کم کم محو شدن..حتی خونی که روی صورت و دست های ماریا پاشیده بود..
حالا که همه چی تموم شده بود وارد خونه شد و بچه ها و مادربزرگ رو دید که به انتظارش وایساده بودن..
یه عذرخواهی بابت اینکه طولش داد کرد و سعی کرد با یه توضیح کوچیک سر و ته قضیه رو هم بیاره:
+راستش من فکر کردم که مارگارت گم شده...یعنی دزدیدنش! چون بین شما نبود و خب من نگران شدم و به همتون گفتم بیاین داخل تا اگه دزدی چیزی بود نزارم بهتون آسیب بزنه! رفتم اطراف خونه رو گشتم تا اینکه یادم اومد مارگارت زود تر از همتون دستاشو شست و به من گفت که میره توی اتاق و میخوابه..
آره...و خلاصه اینکه زود تر پاشید برید دستشویی و مسواک تونو بزنین تا از بوسه و داستان قبل از خوابتون محروم نشدین!
بچه ها با سرو صدا و عجله هجوم بردن به تمام دستشویی هایی های موجود تویه خونه..
مادربزرگ که انگار با این حرف ماریا نگرانیش رفع نشده بود آروم سمت ماریا اومد:
[ رابین عزیزم مطمئنی چیز مهمه دیگه ای نیست که من باید بدونم؟!
ماریا با لبخند دست مادربزرگ و گرفت و بهش اطمینان داد:
+البته که نیست مادربزرگ...من واقعا دلیل نبود مارگارت رو فراموش کردم و میخواستم از امنیت خونه مطمئن شم که شدم..چیزی برای نگرانی نیست مادربزرگ!
اگه چیزی برای نگرانی هم وجود داشت ماریا اونو از بین برده بود...
بعد از چند دقیقه بالای سر بچه ها ایستاد و روی پیشونی همشون بوسه زد و امشب که خودش اونجا حضور داشت برای بچه ها داستان خوند...
ماریا تمام طول شب گذشته رو چشم روی هم نذاشته بود و صبح هم از روی استرس زیادش به خاطر قرار ملاقات با جونگکوک دوباره به زمین کشتار رفت و استرس و نگرانیشو روی حریف هایه بیچاره اش خالی کرد...
بعد از اینکه دوباره از پنجره خارج شد روی زمين فرود اومد بال هاش رو دوباره درون بدنش فرو برد...نیم تنه اش پاره شده بود و قطعا نمیتونست اینطوری جلوی بچه ها ظاهر شه..پس کت چرمی کوتاهی که به کمرش بسته بود رو باز کرد و پوشید و زیپشو کشید تا بچه ها به پاره بودن لباس زیرش پی نبرن.. سمت جنازه های روی زمین رفت...فقط کافی بود با آتیش آبی رنگش اونا رو میسوزوند تا حتی خونی هم از اونا روی زمین به جا نمونه...ولی اینطوری اونا طوری محو میشدن که انگار هیچوقت وجود نداشتن..اما این افراد حتما خانواده هایی هم داشتن..خانواده هایی که شاید برعکس این عوضی ها آدمایه خوبی بودن!
اما ماریا نمیتونست بیخیال جنازه هاشون شه و همونطوری اونا رو با خونی که روی زمین به جا گذاشته بودن رها کنه..پس به اجبار تصمیم گرفت اونا رو با آتیش آبی رنگش بسوزونه..خون هایی که روی زمین بودن با نابود شدن اونا هم کم کم محو شدن..حتی خونی که روی صورت و دست های ماریا پاشیده بود..
حالا که همه چی تموم شده بود وارد خونه شد و بچه ها و مادربزرگ رو دید که به انتظارش وایساده بودن..
یه عذرخواهی بابت اینکه طولش داد کرد و سعی کرد با یه توضیح کوچیک سر و ته قضیه رو هم بیاره:
+راستش من فکر کردم که مارگارت گم شده...یعنی دزدیدنش! چون بین شما نبود و خب من نگران شدم و به همتون گفتم بیاین داخل تا اگه دزدی چیزی بود نزارم بهتون آسیب بزنه! رفتم اطراف خونه رو گشتم تا اینکه یادم اومد مارگارت زود تر از همتون دستاشو شست و به من گفت که میره توی اتاق و میخوابه..
آره...و خلاصه اینکه زود تر پاشید برید دستشویی و مسواک تونو بزنین تا از بوسه و داستان قبل از خوابتون محروم نشدین!
بچه ها با سرو صدا و عجله هجوم بردن به تمام دستشویی هایی های موجود تویه خونه..
مادربزرگ که انگار با این حرف ماریا نگرانیش رفع نشده بود آروم سمت ماریا اومد:
[ رابین عزیزم مطمئنی چیز مهمه دیگه ای نیست که من باید بدونم؟!
ماریا با لبخند دست مادربزرگ و گرفت و بهش اطمینان داد:
+البته که نیست مادربزرگ...من واقعا دلیل نبود مارگارت رو فراموش کردم و میخواستم از امنیت خونه مطمئن شم که شدم..چیزی برای نگرانی نیست مادربزرگ!
اگه چیزی برای نگرانی هم وجود داشت ماریا اونو از بین برده بود...
بعد از چند دقیقه بالای سر بچه ها ایستاد و روی پیشونی همشون بوسه زد و امشب که خودش اونجا حضور داشت برای بچه ها داستان خوند...
ماریا تمام طول شب گذشته رو چشم روی هم نذاشته بود و صبح هم از روی استرس زیادش به خاطر قرار ملاقات با جونگکوک دوباره به زمین کشتار رفت و استرس و نگرانیشو روی حریف هایه بیچاره اش خالی کرد...
۴.۸k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.