وقتی تو ماشین...p2(آخر)
#سناریو #استری_کیدز #جونگین #هیونجین #فلیکس #هان #لینو #بنگچان #چانگبین #سونگمین
× هیون... یکم آرومتر...
بی توجه بهت دستاشو محکم تر به فرمون گرفت و پاشو بیشتر روی گاز فشار داد.
× هیون تمومش کن
کم کم داشتی میترسیدی و دستات به لرزه افتاده بودن.
×لطفا تمومش کننن*با صدای بلند تر*
یک دفعه ماشین متوقف شد. بعد از چند تا نفس عمیق نگاهی به پسری که کنارت نشسته بود و موهاش از عرق خیس بود کردی.
×هیچ معلوم هست چیکار میکنی؟ اگه به یکی میزدیم یا خودمون کاری میشدیم چی؟ میدونی چقدر ترسی...*با صدای بلند*
طی یک حرکت خیلی سریع انگشت اشارشو روی نوک بینیت گذاشت و اجازه کامل کردن جملتو نداد. با چشمای عصبی و در عین حال خمارش بهت خیره شد و با صدای آهسته اما خشنی شروع به صحبت کرد.
÷ میدونی چقدر عصبانی شدم وقتی اون دوست عوضیت سوار ماشینم شد و همه برنامه هایی که برای امشب داشتم رو بهم ریخت؟
متعجب بهش خیره بودی...
÷ و تو از برنامه امشبمون خبر داشتی اما با این حال بازم بهش گفتی که بیاد درسته؟
سرتو پایین بردی و تکون دادی؛دستشو به سمت چونت برد و سرتو به سمت بالا آورد.
÷ و میدونی که قراره تنبیه شی مگه نه؟
شوکه شدی و فقط نگاهش میکردی. نگاهت مدام بین دوتا چشماش همراه با ترس جابهجا میشد.
با دست دیگش کمر بندشو باز کرد تا راحت تر بتونه روت خیمه بزنه؛ حالا فاصلتون خیلی کم بود، اونقدر که گرمی نفساشو حس میکردی. نگاهی بهت کرد و یهو همه چیز تغییر کرد!
÷ بیب اونطوری نگاهم نکن، میدونی که نمیتونم یک ساعت تا خونه تحمل کنم...
انگار اون خشمش از بین رفته بود، حالا با آرامش و مثل همیشه حرف میزد. بوسه کوتاهی روی لبت گذاشت و لبخندی زد.
÷ میتونم بهت قول بدم که بیشترین لذتو ببری...
و بدون منتظر موندن برای جوابی از سمت تو بار دیگه لباشو روی لبات قرار داد..
× هیون... یکم آرومتر...
بی توجه بهت دستاشو محکم تر به فرمون گرفت و پاشو بیشتر روی گاز فشار داد.
× هیون تمومش کن
کم کم داشتی میترسیدی و دستات به لرزه افتاده بودن.
×لطفا تمومش کننن*با صدای بلند تر*
یک دفعه ماشین متوقف شد. بعد از چند تا نفس عمیق نگاهی به پسری که کنارت نشسته بود و موهاش از عرق خیس بود کردی.
×هیچ معلوم هست چیکار میکنی؟ اگه به یکی میزدیم یا خودمون کاری میشدیم چی؟ میدونی چقدر ترسی...*با صدای بلند*
طی یک حرکت خیلی سریع انگشت اشارشو روی نوک بینیت گذاشت و اجازه کامل کردن جملتو نداد. با چشمای عصبی و در عین حال خمارش بهت خیره شد و با صدای آهسته اما خشنی شروع به صحبت کرد.
÷ میدونی چقدر عصبانی شدم وقتی اون دوست عوضیت سوار ماشینم شد و همه برنامه هایی که برای امشب داشتم رو بهم ریخت؟
متعجب بهش خیره بودی...
÷ و تو از برنامه امشبمون خبر داشتی اما با این حال بازم بهش گفتی که بیاد درسته؟
سرتو پایین بردی و تکون دادی؛دستشو به سمت چونت برد و سرتو به سمت بالا آورد.
÷ و میدونی که قراره تنبیه شی مگه نه؟
شوکه شدی و فقط نگاهش میکردی. نگاهت مدام بین دوتا چشماش همراه با ترس جابهجا میشد.
با دست دیگش کمر بندشو باز کرد تا راحت تر بتونه روت خیمه بزنه؛ حالا فاصلتون خیلی کم بود، اونقدر که گرمی نفساشو حس میکردی. نگاهی بهت کرد و یهو همه چیز تغییر کرد!
÷ بیب اونطوری نگاهم نکن، میدونی که نمیتونم یک ساعت تا خونه تحمل کنم...
انگار اون خشمش از بین رفته بود، حالا با آرامش و مثل همیشه حرف میزد. بوسه کوتاهی روی لبت گذاشت و لبخندی زد.
÷ میتونم بهت قول بدم که بیشترین لذتو ببری...
و بدون منتظر موندن برای جوابی از سمت تو بار دیگه لباشو روی لبات قرار داد..
۳۰.۳k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.