پارت◇³
ناچار بهش گوش میدادم...هر چی بر میداشت تا بشور یه دور سخنرانی میکرد ...
یونجی:من نمی دونم این همه قاشق چیه ؟؟...
خب از یدونه استفاده کنید خوو...هی کار ما رو زیاد می کنن..
.....
یونجی:من باید حال این سئون بگیرم... دختره ی عوضی..
....
یونجی:تو این عمارت فقط سه نفر زندگی می کنن این همه ظرففف..پوفیوزهاا خب از یدونه استفاده ک....
حرفش تموم نشده بود که یه صدایی اومد از پشت ...یواش برگشتم سمت صدا ...با چیزی که دیدم از ترس نزدیک بود سکته کنم دیگ صدای یونجیم نمی شنیدم ...
یه پسر که تکیه داده بود به دیوار و داشت ما رو نگاه میکرد ...قیافش خیلی خوشگل بود ...یعنی از زیبایی چیزی کم نداشت ..چهره دوست داشتنی داشت ..دست به سینه وایستاده بود و به ما نگاه میکرد ...اصلا هواسم به یونجی نبود که همنجوری دهنشو باز کرده داره هر چی به ذهنش میرسه رو میگه ..با دستم محکم زدم به پهلوش که دادش بلند شد..
یونجی:اییی وحشیی...چته ؟؟؟
با عصبانیت برگشت سمت من و که دید رد نگاهم و گرفت که رسید به پسره اونم مثل من جا خورد ولی زود خودش و جمع کرد و پرسید:ببخشید...شما؟؟
پسره یواش قدم برداشت سمت ما تا رسید به ما... بی حرکت بهمون نگاه میکرد ...که یه دفعه خیز برداشت و از پشت یونجی یه لیوان برداشت ...می تونم حس کنم یونجی چقدر ترسید اخه با این حرکته نا به جای پسره منم یه متر پریدم هوا ...چه برسه به یونجی که بغل دستش بود ...پسره لیوان و که برداشت رفت سمت یخچال و لیوانش و پر اب کرد و برگشت سمت ما و تکیه داد به میزد ...یونجی خواست دوباره سوالش و تکرار کنه ..که قبل از اینکه به زبون بیاره...پسره لب باز کرد..
$یکی از اون پوفیوز ها که می فرمودین !
وایییی.....با این حرفش می خواستم اب شم برم تو زمین ...خدا بگم چیکارت کنه یونجی ...دهنت چفت و بست نداره دختر...دیگ رسما بدبخت شدیم ...همینجا دارمون میزنن...نه اینجوری نمیشه.... خواستم دهن باز کنم که سریع تر از من گفت:نمی خواد چیزی بگی ...متوجم!
با این حرفش جا خوردم ...یعنی چی متوجم....چقد عجیبه ...تو این فکرا بودم که سوزش بدی تو دستم حس کردم..اینقد دردش شدید بود که فقط چشمام و بستم و ناله کردم:ایی...اخخ...
پسره که متوجم شد سریع اومد سمتمون..
یونجی نگران شده پرسید:ا/ت ...چی شد ؟؟خوبی...
از درد نشستم روی زمین یواش دست کشو از دستم در اوردم...خیلی بد بود اب رفته بود زیر پوستم ...و درد غیر قابل تحملی داشت...یونجی هم کنارم نشست ... با دیدن دستم یه جیغ خفف کشید و گفت:ا/تتت...دستت...ت..تاور زد ..
پسره اومد سمتمون و روی پاهاش نشست و دستم و تو دستش گرفت...با این کارش تعجب جاشو به دردم داد...دیگ متوجه نمی شدم چقدر وضعیت دستم وخیمه ...
$بدجور سوختهچی شده؟
خواستم بگم که یونجی سریع تر از من گفت:روغن ریخته رو دستش...دختره هواس پرت...
ادامه پارت بعد زود گذاشتپ حال کنید
یونجی:من نمی دونم این همه قاشق چیه ؟؟...
خب از یدونه استفاده کنید خوو...هی کار ما رو زیاد می کنن..
.....
یونجی:من باید حال این سئون بگیرم... دختره ی عوضی..
....
یونجی:تو این عمارت فقط سه نفر زندگی می کنن این همه ظرففف..پوفیوزهاا خب از یدونه استفاده ک....
حرفش تموم نشده بود که یه صدایی اومد از پشت ...یواش برگشتم سمت صدا ...با چیزی که دیدم از ترس نزدیک بود سکته کنم دیگ صدای یونجیم نمی شنیدم ...
یه پسر که تکیه داده بود به دیوار و داشت ما رو نگاه میکرد ...قیافش خیلی خوشگل بود ...یعنی از زیبایی چیزی کم نداشت ..چهره دوست داشتنی داشت ..دست به سینه وایستاده بود و به ما نگاه میکرد ...اصلا هواسم به یونجی نبود که همنجوری دهنشو باز کرده داره هر چی به ذهنش میرسه رو میگه ..با دستم محکم زدم به پهلوش که دادش بلند شد..
یونجی:اییی وحشیی...چته ؟؟؟
با عصبانیت برگشت سمت من و که دید رد نگاهم و گرفت که رسید به پسره اونم مثل من جا خورد ولی زود خودش و جمع کرد و پرسید:ببخشید...شما؟؟
پسره یواش قدم برداشت سمت ما تا رسید به ما... بی حرکت بهمون نگاه میکرد ...که یه دفعه خیز برداشت و از پشت یونجی یه لیوان برداشت ...می تونم حس کنم یونجی چقدر ترسید اخه با این حرکته نا به جای پسره منم یه متر پریدم هوا ...چه برسه به یونجی که بغل دستش بود ...پسره لیوان و که برداشت رفت سمت یخچال و لیوانش و پر اب کرد و برگشت سمت ما و تکیه داد به میزد ...یونجی خواست دوباره سوالش و تکرار کنه ..که قبل از اینکه به زبون بیاره...پسره لب باز کرد..
$یکی از اون پوفیوز ها که می فرمودین !
وایییی.....با این حرفش می خواستم اب شم برم تو زمین ...خدا بگم چیکارت کنه یونجی ...دهنت چفت و بست نداره دختر...دیگ رسما بدبخت شدیم ...همینجا دارمون میزنن...نه اینجوری نمیشه.... خواستم دهن باز کنم که سریع تر از من گفت:نمی خواد چیزی بگی ...متوجم!
با این حرفش جا خوردم ...یعنی چی متوجم....چقد عجیبه ...تو این فکرا بودم که سوزش بدی تو دستم حس کردم..اینقد دردش شدید بود که فقط چشمام و بستم و ناله کردم:ایی...اخخ...
پسره که متوجم شد سریع اومد سمتمون..
یونجی نگران شده پرسید:ا/ت ...چی شد ؟؟خوبی...
از درد نشستم روی زمین یواش دست کشو از دستم در اوردم...خیلی بد بود اب رفته بود زیر پوستم ...و درد غیر قابل تحملی داشت...یونجی هم کنارم نشست ... با دیدن دستم یه جیغ خفف کشید و گفت:ا/تتت...دستت...ت..تاور زد ..
پسره اومد سمتمون و روی پاهاش نشست و دستم و تو دستش گرفت...با این کارش تعجب جاشو به دردم داد...دیگ متوجه نمی شدم چقدر وضعیت دستم وخیمه ...
$بدجور سوختهچی شده؟
خواستم بگم که یونجی سریع تر از من گفت:روغن ریخته رو دستش...دختره هواس پرت...
ادامه پارت بعد زود گذاشتپ حال کنید
۱۰۳.۳k
۱۷ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.