part 9
"کوک"
بغلش کردم و نزاشتم حرفشو کامل بگه
کوک : برام مهم نیس اون یارویی که اذیتت میکرد کی بود...ولی تو الان بین خانواده جئونی....
ات : اقای جئون...خواهش میکنم ولم کنین
کوک : میخواین تا اخر اینطوری صدام کنین؟ات
ات :*بدون جواب*
کوک : تو الان تو خونه منی..و من میگم که باید اینجا راحت باشی...هیچ دلیلی نداره که بخوای اینجا معذب باشی....
ات : ن...نمیدونم...تا حالا همچین احساساتی نداشتم...شاید بخاطر مشکلات گذشته بود
کوک : تا حالا با کسی درمیان گذاشتی
ات : به سوجین گفتم اما...نه همه چیو...فکر میکنه که همه چیو ول کردم به امان خدا....ولی...ولی...
کوک : تو دوسش داشتی؟
ات : ا..اوهوم*بغض*
کوک : ولی اون ازت سو استفاده کرد
ات : اوهوم
کوک : میدونی...همچین کسایی رو نمیشه عوض کرد..نمیخوام تو مسائل زندگیت دخالت کنم...ولی اگه بهش فکر نکنی بهتره...اون الان خوشحاله ولی تو داری بیشتر افسرده میشی
ات : شاید..حق با شما باشه
کوک :*لبخند* سعی کن به چیزای مثبت فکر کنی...اینکه چه دوستایی داری...سوجین..همکارات...ادمای بد تورو فراموش میکنن تو هم با کارات بیشتر داری خودتو داغون میکنی....اونارو هم میشه فراموش کرد...فک نکن همیشه باهاتن...دوستات از این ادما بیشتر ارزششو دارن که بهشون فکر کنی
ات : *لبخند*واقعا به همچین حرفایی نیاز داشتم
کوک : *لبخند*
تقریبا یه ساعتی شده بود که باهم حرف میزدیم
هر دو رو تخت نشسته و به تاج تخت تکیه داده بودیم
ات : اممم میگم بی ادبی نباشه ولی....
کوک : میتونی منو به چشم دوست نگا کنی...راحت باش
ات : اومم...می خواستم بگم که...ت..تا حالا عاشق شدین ؟
لپاش سرخ شده بود...فک کنم کم کم داره بام راحت میشه
کوک : خب...وقتی دبیرستان بودم...عاشق یه دختر شدم یه سال پایینی بود...اما...با انتخابم فهمیدم که یه احمق بیشتر نبودم
ات : خب...چرا؟
کوک : کوچیک که بودم اممم..خب...پسر منحرفی بودم ینی با دوتا از دوستام که بزرگتر از منن یونگی و تهیونگ...میرفتیم تو رختکن دخترا دید میزدیم...برا همین..احم...اره....یه بار هم تصمیم داشتم اعتراف کنم..
ات : چی شد بعدش؟
کوک : اون دختر...نه فقد ردم کرد....بلکه ازم به عنوان یه پسر سو استفاده کرد....یه دختر کثیفی بود..
ات : چه ظالمانه
کوک : اوم...از اون موقع تا دو روز پیش به خودم گفتم زنا تا بهشون رو بدی دیگه باید مطیع و تابع دستوراتشون باشی...ولی خب،انگار اشتباه میکردم
ات : منم همیشه فکر میکردم همه مردا از زنا فقد برای ارضا نیازهاشون استفاده میکنن...مثل یه اسباب بازی . ولی انگار منم اشتباه میکردم
کوک :*لبخند* شاید هم نباشه...ولی ادمای خوب هنوز هستن...خداروشکر هم که ما جزء شونیم
ات :*لبخند* اوهوم
بغلش کردم و نزاشتم حرفشو کامل بگه
کوک : برام مهم نیس اون یارویی که اذیتت میکرد کی بود...ولی تو الان بین خانواده جئونی....
ات : اقای جئون...خواهش میکنم ولم کنین
کوک : میخواین تا اخر اینطوری صدام کنین؟ات
ات :*بدون جواب*
کوک : تو الان تو خونه منی..و من میگم که باید اینجا راحت باشی...هیچ دلیلی نداره که بخوای اینجا معذب باشی....
ات : ن...نمیدونم...تا حالا همچین احساساتی نداشتم...شاید بخاطر مشکلات گذشته بود
کوک : تا حالا با کسی درمیان گذاشتی
ات : به سوجین گفتم اما...نه همه چیو...فکر میکنه که همه چیو ول کردم به امان خدا....ولی...ولی...
کوک : تو دوسش داشتی؟
ات : ا..اوهوم*بغض*
کوک : ولی اون ازت سو استفاده کرد
ات : اوهوم
کوک : میدونی...همچین کسایی رو نمیشه عوض کرد..نمیخوام تو مسائل زندگیت دخالت کنم...ولی اگه بهش فکر نکنی بهتره...اون الان خوشحاله ولی تو داری بیشتر افسرده میشی
ات : شاید..حق با شما باشه
کوک :*لبخند* سعی کن به چیزای مثبت فکر کنی...اینکه چه دوستایی داری...سوجین..همکارات...ادمای بد تورو فراموش میکنن تو هم با کارات بیشتر داری خودتو داغون میکنی....اونارو هم میشه فراموش کرد...فک نکن همیشه باهاتن...دوستات از این ادما بیشتر ارزششو دارن که بهشون فکر کنی
ات : *لبخند*واقعا به همچین حرفایی نیاز داشتم
کوک : *لبخند*
تقریبا یه ساعتی شده بود که باهم حرف میزدیم
هر دو رو تخت نشسته و به تاج تخت تکیه داده بودیم
ات : اممم میگم بی ادبی نباشه ولی....
کوک : میتونی منو به چشم دوست نگا کنی...راحت باش
ات : اومم...می خواستم بگم که...ت..تا حالا عاشق شدین ؟
لپاش سرخ شده بود...فک کنم کم کم داره بام راحت میشه
کوک : خب...وقتی دبیرستان بودم...عاشق یه دختر شدم یه سال پایینی بود...اما...با انتخابم فهمیدم که یه احمق بیشتر نبودم
ات : خب...چرا؟
کوک : کوچیک که بودم اممم..خب...پسر منحرفی بودم ینی با دوتا از دوستام که بزرگتر از منن یونگی و تهیونگ...میرفتیم تو رختکن دخترا دید میزدیم...برا همین..احم...اره....یه بار هم تصمیم داشتم اعتراف کنم..
ات : چی شد بعدش؟
کوک : اون دختر...نه فقد ردم کرد....بلکه ازم به عنوان یه پسر سو استفاده کرد....یه دختر کثیفی بود..
ات : چه ظالمانه
کوک : اوم...از اون موقع تا دو روز پیش به خودم گفتم زنا تا بهشون رو بدی دیگه باید مطیع و تابع دستوراتشون باشی...ولی خب،انگار اشتباه میکردم
ات : منم همیشه فکر میکردم همه مردا از زنا فقد برای ارضا نیازهاشون استفاده میکنن...مثل یه اسباب بازی . ولی انگار منم اشتباه میکردم
کوک :*لبخند* شاید هم نباشه...ولی ادمای خوب هنوز هستن...خداروشکر هم که ما جزء شونیم
ات :*لبخند* اوهوم
۱۴.۰k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.