فیک هانکیسا پارت نهم
هانما توی حموم مراقب کیساکی بود که نیفتد چون نمیتونست وایسه و یه جا رو میگرفت. هانما به کیساکی پشت کرده بود ولی حواسش بهش بود. کیساکی از این که هر دو لخت زیر یه دوش بودن خجالت میکشید.
بعد هانما کف ریش و تیغ را برداشت و ته ریشش رو اصلاح کرد.(😂) از حموم که بیرون اومدن هانما به کیساکی در پوشیدن لباس کمک کرد.
هانما:کیساکی.
کیساکی:هوم؟
هانما:متاسفم.
کیساکی:برای چی؟
هانما:به خاطر دیشب.
کیساکی:تو نباید متاسف باشی. خودم خواستم.
هانما باشه ای گفت و رفت تا صبحانه آماده کند. کیساکی چون نمیتونست حرکت کند روی تخت دراز کشید و گوشی اش رو برداشت. رمز رو زد و رفت در گالری. اکثر عکس هایش از هینا بود. به غیر از اونا یه چندتایی هم از خودش و هانما بود. هانما خیلی وقت بود باهاش بود. حالا که فکر میکرد هانما تنها کسی بود که همیشه همراهش بود. روی عکس های هینا کلیک کرد و برای آخرین بار آنها رو نگاه کرد. و بعد تمام آن ها رو حذف کرد. حتی از سطل زباله. ناراحت شد ولی باید اورا فراموش میکرد. وقتی به گالری اش نگاه کرد فقط ۲۱ عکس باقی مانده بود. آهی کشید که هانما اومد. هانما همیشه کنار کیساکی لبخند میزد. اومد و کیساکی رو بلند کرد. رفتند سر میز تا صبحانه بخورند. صبحانه که تموم شد هانما میز رو جمع کرد و دوباره روی میز روبه روی کیساکی نشست و فقط نگاهش کرد. کیساکی کمی مکث کرد بعد گفت...
کیساکی:ام هانما میشه یه چند روز اینجا بمونی؟
هانما از خدا خواسته سریع با ذوق گفت...
هانما:حتما معلومه تا وقتی حالت خوب شه پیشت میمونم.
کیساکی:ممنونم. میشه امروز هم سرکار نریم.
هانما:معلومه که حال داره.
کیساکی لبخند کم رنگی زد و سرشو پایین انداخت.
😭عرررر بد شد میدونم آخه یکم خسته شدم و اینکه دیگه عبادتی هام تموم شده پارت بعد نمیدونم آخریه یا نه ولی فک کنم اوخر کار باشه بعد یه استراحت میکنم و یه چیز دیگه مینویسم. امیدوارم خوشتون بیاد💗🎀
بعد هانما کف ریش و تیغ را برداشت و ته ریشش رو اصلاح کرد.(😂) از حموم که بیرون اومدن هانما به کیساکی در پوشیدن لباس کمک کرد.
هانما:کیساکی.
کیساکی:هوم؟
هانما:متاسفم.
کیساکی:برای چی؟
هانما:به خاطر دیشب.
کیساکی:تو نباید متاسف باشی. خودم خواستم.
هانما باشه ای گفت و رفت تا صبحانه آماده کند. کیساکی چون نمیتونست حرکت کند روی تخت دراز کشید و گوشی اش رو برداشت. رمز رو زد و رفت در گالری. اکثر عکس هایش از هینا بود. به غیر از اونا یه چندتایی هم از خودش و هانما بود. هانما خیلی وقت بود باهاش بود. حالا که فکر میکرد هانما تنها کسی بود که همیشه همراهش بود. روی عکس های هینا کلیک کرد و برای آخرین بار آنها رو نگاه کرد. و بعد تمام آن ها رو حذف کرد. حتی از سطل زباله. ناراحت شد ولی باید اورا فراموش میکرد. وقتی به گالری اش نگاه کرد فقط ۲۱ عکس باقی مانده بود. آهی کشید که هانما اومد. هانما همیشه کنار کیساکی لبخند میزد. اومد و کیساکی رو بلند کرد. رفتند سر میز تا صبحانه بخورند. صبحانه که تموم شد هانما میز رو جمع کرد و دوباره روی میز روبه روی کیساکی نشست و فقط نگاهش کرد. کیساکی کمی مکث کرد بعد گفت...
کیساکی:ام هانما میشه یه چند روز اینجا بمونی؟
هانما از خدا خواسته سریع با ذوق گفت...
هانما:حتما معلومه تا وقتی حالت خوب شه پیشت میمونم.
کیساکی:ممنونم. میشه امروز هم سرکار نریم.
هانما:معلومه که حال داره.
کیساکی لبخند کم رنگی زد و سرشو پایین انداخت.
😭عرررر بد شد میدونم آخه یکم خسته شدم و اینکه دیگه عبادتی هام تموم شده پارت بعد نمیدونم آخریه یا نه ولی فک کنم اوخر کار باشه بعد یه استراحت میکنم و یه چیز دیگه مینویسم. امیدوارم خوشتون بیاد💗🎀
۶.۴k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.