چند پارتی عضو نهم«کپسول تنفسی عشق»p2
درباره بیماری ات به اعضا چیزی نگفته بودی تا اینکه یک شب مثل همیشه همه کنار هم نشستید و اعضا مثل همیشه ازت خواستن که براشون بخونی لبخند شیرینی تحویلشون دادی و خواستی شروع کنی اما... اما سرفه هات مانع ات شدن» ویو لینو : ا/ت شروع کرد به سرفه کردن آی ان یکم زد پشتش ا/ت هم برای اینکه نشون بده حالش خوبه کمی دستش رو بالا اوورد و به سختی چند بار کلمه ی «خوبم خوبم» رد به زبون اوورد اما کم کم سرفه هاش شدت گرفت داشتیم نگرانش می شدیم چان پارچ رو از روی میز برداشت و لیوان شیشه ای کنارش رو از آب پر کرد و اون رو به دست هان داد و ازش خواست تا آب رو به
ا/ت بده» ویو ا/ت : سرفه هام شدت گرفت میدونستم که یک ربطی به آسمم داره اما نمی خواستم اعضا رو نگران کنم ولی دروغ چرا لا به لای سرفه هام مدام چشام سیاهی می رفت ممکن بود هر لحظه هوشیاری ام رو از دست بدم اما داشتم خودم رو کنترل می کردم هان لیوان پر از آبی رو به سمتم گرفت و دستش رو روی شونه ام گذاشت و ازم خواست بنوشمش دستام مثل مرده ها یخ زده بودن و میلرزیدن به سختی دستم رو بالا اووردم و لیوان شیشه ای رو پس زدم و بلاخره سرفه ام بند اومد موهای لخت و مشکی ام جلوی صورتم ریخته بودن کنارشون زدم و به چهره ی نگران اعضا چشم دوختم و یک لبخند مصنوعی تحویلشون دادم که همه همزمان گفتن «اعضا : حالت خوبه؟» گفتم : « امم.. آره آره تا حالا بهتر ازین نبودم فقط اگه اشکال نداره امشب رو بی خیال خوندن بشیم من خیلی خسته ام میرم بخوابم شبتو... که حرفم توسط فیلیکس قطع شد «فیلیکس : « مطمئنی که خوبی؟ چرا اینقدر عرق کردی؟» و هیونجین حرف فیلیکس رو تایید کرد و ادامه داد «هیونجین : « راست میگه خیلی عرق کردی نکنه تب داری؟» خواستم چیزی بگم ولی چان نذاشت و گفت : « وای نکنه واقعا تب داری بیا ببینمت» دستام رو جلو اووردم و گفتم : « نه نه حالم خوبه فقط یکم خسته ام من رفتم بخوابم شب بخیر» و سریع موقعیت رو ترک کردم رفتم توی اتاقم و در رو بستم توی اتاقم به در تکیه دادم خیلی استرس داشتم و اینکه حق با فیلیکس بود خیلی هم عرق کرده بودم دمای بدنم خیلی خیلی بالا رفته بود یعنی ممکن بود دوباره بیماری ام عود کنه و شرایط زندگی ایم رو بهم بریزه خيلی میترسیدم فکرش رو بکن منی که همیشه میگم
«از تنها چیزی که باید ترسید خود ترسه» به ترس اجازه داده بودم بهم نفوذ چند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خودم رو توجیه کنم و نفس نفس زنان به خودم گفتم : « اوه اوه نه نه دختر جون نترس همه چیز مرتبه هوف هوف» ویو اعضا : « هان : « چرا اینقدر سرفه هاش غیر عادی بود؟» چان : « من مطمئنم این یه چیزیش هست» فیلیکس : « آره هیونگ موافقم» لینو : « ولی میدونید من چی فکر می کنم» اعضا : « چی؟» لینو : « به نظر من داره یک چیزی رو ازمون مخفی میکنه....
ا/ت بده» ویو ا/ت : سرفه هام شدت گرفت میدونستم که یک ربطی به آسمم داره اما نمی خواستم اعضا رو نگران کنم ولی دروغ چرا لا به لای سرفه هام مدام چشام سیاهی می رفت ممکن بود هر لحظه هوشیاری ام رو از دست بدم اما داشتم خودم رو کنترل می کردم هان لیوان پر از آبی رو به سمتم گرفت و دستش رو روی شونه ام گذاشت و ازم خواست بنوشمش دستام مثل مرده ها یخ زده بودن و میلرزیدن به سختی دستم رو بالا اووردم و لیوان شیشه ای رو پس زدم و بلاخره سرفه ام بند اومد موهای لخت و مشکی ام جلوی صورتم ریخته بودن کنارشون زدم و به چهره ی نگران اعضا چشم دوختم و یک لبخند مصنوعی تحویلشون دادم که همه همزمان گفتن «اعضا : حالت خوبه؟» گفتم : « امم.. آره آره تا حالا بهتر ازین نبودم فقط اگه اشکال نداره امشب رو بی خیال خوندن بشیم من خیلی خسته ام میرم بخوابم شبتو... که حرفم توسط فیلیکس قطع شد «فیلیکس : « مطمئنی که خوبی؟ چرا اینقدر عرق کردی؟» و هیونجین حرف فیلیکس رو تایید کرد و ادامه داد «هیونجین : « راست میگه خیلی عرق کردی نکنه تب داری؟» خواستم چیزی بگم ولی چان نذاشت و گفت : « وای نکنه واقعا تب داری بیا ببینمت» دستام رو جلو اووردم و گفتم : « نه نه حالم خوبه فقط یکم خسته ام من رفتم بخوابم شب بخیر» و سریع موقعیت رو ترک کردم رفتم توی اتاقم و در رو بستم توی اتاقم به در تکیه دادم خیلی استرس داشتم و اینکه حق با فیلیکس بود خیلی هم عرق کرده بودم دمای بدنم خیلی خیلی بالا رفته بود یعنی ممکن بود دوباره بیماری ام عود کنه و شرایط زندگی ایم رو بهم بریزه خيلی میترسیدم فکرش رو بکن منی که همیشه میگم
«از تنها چیزی که باید ترسید خود ترسه» به ترس اجازه داده بودم بهم نفوذ چند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خودم رو توجیه کنم و نفس نفس زنان به خودم گفتم : « اوه اوه نه نه دختر جون نترس همه چیز مرتبه هوف هوف» ویو اعضا : « هان : « چرا اینقدر سرفه هاش غیر عادی بود؟» چان : « من مطمئنم این یه چیزیش هست» فیلیکس : « آره هیونگ موافقم» لینو : « ولی میدونید من چی فکر می کنم» اعضا : « چی؟» لینو : « به نظر من داره یک چیزی رو ازمون مخفی میکنه....
۳.۷k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.