شینپی (پارت ۴۷)
همش ۳ تا خونه با من فاصله داشت . پلاک ۲۱ ، ایناهاش . آیفون رو زدم و منتظر موندم . از لای میله های در می شد حیاط بزرگ خونه ش رو دید . یهو در خونه باز شد و سینا با عجله حیاط رو طی کرد . در حیاط رو باز کرد . همونطور که نفس نفس میزد
گفت : سلام .
ا/ت : سلام ، مثل اینکه باید بیشتر ورزش کنی .
سینا : آره انگار .
از کنارش رد شدم و وارد حیاط شدم . خیلی شبیه خونه خودم بود ، منتها نسخه کوچیکترش . یه گوشه حیاط میز ناهار چیده بود و منقل هم گذاشته بود .
از پشت سرم گفت : خیلی وقته کباب ایرانی نخوردیم،
نه؟
ا/ت : اوهوم .
صندلی رو برام عقب کشید .
سینا : بیا بشین .***سیخ های کباب رو روب سینی وسط میز گذاشت و شروع کردیم خوردن .
سینا : چطوره؟
ا/ت : خیلی خوشمزس . دیگه داشتم مزه ش رو فراموش می کردم .
سینا : مرغ بیچاره ، همیشه دلم به حالشون می سوخت
منظورش چیه؟ همینجوری نگاش کردم .
سینا : میدونی ، ایران واسه مرغ ها کشور ایده آلی نیست .
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده . گرچه بی مزه بود ولی توی اون لحظه با نظرم خیلی خنده دار اومد . از زور خنده دلم رو گرفتم . وای خدا...چقدر خندیدم .***
ا/ت : ممنون سینا ، خیلی خوشمزه بود .
سینا : خوشحالم خوشت اومد .
ا/ت :خب دیگه من میرم ، راستی خونه جدیدتم مبارک باشه . قشنگه .
بلند شدم و گفتم : کاری داشتی زنگ بزن . و با دستم ادای تلفن درآوردم .
ا/ت : یا بیا پیشم . خوشحال میشم .
سینا : اوکی...
ا/ت : خداحافظ .
دست تکون دادم و سمت خونه خودم رفتم . دیدم کوک جلوی در حیاط وایساده و به دیوار تکیه داده .
ا/ت : کوک! دویدم سمتش و بغلش کردم . هیچ واکنشی نشون نداد ، ازش جدا شدم .
ا/ت : چیزی شده؟
با نگاه سرد و خنثی ش من رو برانداز می کرد . نگاهش منو می ترسوند و ته دلم رو خالی می کرد .
کوک : خوش گذشت؟
#فیک_بی_تی_اس #فیک
گفت : سلام .
ا/ت : سلام ، مثل اینکه باید بیشتر ورزش کنی .
سینا : آره انگار .
از کنارش رد شدم و وارد حیاط شدم . خیلی شبیه خونه خودم بود ، منتها نسخه کوچیکترش . یه گوشه حیاط میز ناهار چیده بود و منقل هم گذاشته بود .
از پشت سرم گفت : خیلی وقته کباب ایرانی نخوردیم،
نه؟
ا/ت : اوهوم .
صندلی رو برام عقب کشید .
سینا : بیا بشین .***سیخ های کباب رو روب سینی وسط میز گذاشت و شروع کردیم خوردن .
سینا : چطوره؟
ا/ت : خیلی خوشمزس . دیگه داشتم مزه ش رو فراموش می کردم .
سینا : مرغ بیچاره ، همیشه دلم به حالشون می سوخت
منظورش چیه؟ همینجوری نگاش کردم .
سینا : میدونی ، ایران واسه مرغ ها کشور ایده آلی نیست .
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده . گرچه بی مزه بود ولی توی اون لحظه با نظرم خیلی خنده دار اومد . از زور خنده دلم رو گرفتم . وای خدا...چقدر خندیدم .***
ا/ت : ممنون سینا ، خیلی خوشمزه بود .
سینا : خوشحالم خوشت اومد .
ا/ت :خب دیگه من میرم ، راستی خونه جدیدتم مبارک باشه . قشنگه .
بلند شدم و گفتم : کاری داشتی زنگ بزن . و با دستم ادای تلفن درآوردم .
ا/ت : یا بیا پیشم . خوشحال میشم .
سینا : اوکی...
ا/ت : خداحافظ .
دست تکون دادم و سمت خونه خودم رفتم . دیدم کوک جلوی در حیاط وایساده و به دیوار تکیه داده .
ا/ت : کوک! دویدم سمتش و بغلش کردم . هیچ واکنشی نشون نداد ، ازش جدا شدم .
ا/ت : چیزی شده؟
با نگاه سرد و خنثی ش من رو برانداز می کرد . نگاهش منو می ترسوند و ته دلم رو خالی می کرد .
کوک : خوش گذشت؟
#فیک_بی_تی_اس #فیک
۱۵.۲k
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.