PaRt 35
#PaRt_35
بلاخره تموم شد و فقط دو گروه باقی مانده بودند سازمان سایه ها و نقاب داران !
حالا وقت جنگ این دو گروه بود ولی هیچ کدوم از رهبر ها دستور حمله را نمیدادند !
دختر به دستبند داخل دست پسر نگاه میکرد و پسر به چهره ی خونی دختر !
آری درست است، آن دو معشوقه ی هم بودند !
پسر به افرادش دستور داد که به بیرون بروند ،دختر هم برای راحتی خود این کار را از روی پسر تقلید کرد !
+کاترین
&تو به من دروغ گفتی حتی وقتی بهت گفتم تو هرچی باشی میپذیرمت
+ولی تو هم از من این رو مخفی کردی. چرا؟
پسر فریاد زد
& بخاطر اینکه میترسیدم میترسیدم ترکم کنی بارها خواستم بهت بگم و بعد بزارم برم ولی وقتی نگاهت رو میدیدم پشیمون میشدم بارها خواستم بگم و بعد خودم خلاص کنم ولی بخاطر نگاهت پشیمون میشدم
دختر نالید شم داشت صدایش به گوش پسر رسیده باشد !
نگاهی به چاقوی داخل دستش انداخت.
پیش خود گفت(چه ایده ی جالبی ! بمیری اونم به دست معشوقه است!)
به پسر نگاه کرد !
به سمتش حجوم برد و چاقو را کنار گردن خود گذاشت و بعد دست پسر را بر روی چاقو !
&تمومش کن تهیونگ تمومش کن این عشق درست نیست ما نمیتوانیم باهم باشیم حداقل بزار من بمیرم
+چی میگی؟
پسر ناباورانه پرسید حتی نمیتوانست تصور کند دختر را در زندگی اش نداشته باشد و نتواند گاه و بیگاه درون حسار های دستش حبس کند!
دختر قدیم به جلو گذاشت ولی پایش لغزید و روی زمین افتاد و پسر را هم روی خود انداخت !
چاقو داشت به گردنش فشار می آورد و درد لذت بخشی را سلول به سلول تنش منتقل میکرد !
پسر با حس لغزیدن مایه گرمی به گردن دختر که حالا خراش خورده بود نکات کرد ولی اون یه خراش ساده نبود یه خراش عمیق بود !
&بزار وقتی دارم توی چشمات نگاه میکنم بمیرم !
بلاخره تموم شد و فقط دو گروه باقی مانده بودند سازمان سایه ها و نقاب داران !
حالا وقت جنگ این دو گروه بود ولی هیچ کدوم از رهبر ها دستور حمله را نمیدادند !
دختر به دستبند داخل دست پسر نگاه میکرد و پسر به چهره ی خونی دختر !
آری درست است، آن دو معشوقه ی هم بودند !
پسر به افرادش دستور داد که به بیرون بروند ،دختر هم برای راحتی خود این کار را از روی پسر تقلید کرد !
+کاترین
&تو به من دروغ گفتی حتی وقتی بهت گفتم تو هرچی باشی میپذیرمت
+ولی تو هم از من این رو مخفی کردی. چرا؟
پسر فریاد زد
& بخاطر اینکه میترسیدم میترسیدم ترکم کنی بارها خواستم بهت بگم و بعد بزارم برم ولی وقتی نگاهت رو میدیدم پشیمون میشدم بارها خواستم بگم و بعد خودم خلاص کنم ولی بخاطر نگاهت پشیمون میشدم
دختر نالید شم داشت صدایش به گوش پسر رسیده باشد !
نگاهی به چاقوی داخل دستش انداخت.
پیش خود گفت(چه ایده ی جالبی ! بمیری اونم به دست معشوقه است!)
به پسر نگاه کرد !
به سمتش حجوم برد و چاقو را کنار گردن خود گذاشت و بعد دست پسر را بر روی چاقو !
&تمومش کن تهیونگ تمومش کن این عشق درست نیست ما نمیتوانیم باهم باشیم حداقل بزار من بمیرم
+چی میگی؟
پسر ناباورانه پرسید حتی نمیتوانست تصور کند دختر را در زندگی اش نداشته باشد و نتواند گاه و بیگاه درون حسار های دستش حبس کند!
دختر قدیم به جلو گذاشت ولی پایش لغزید و روی زمین افتاد و پسر را هم روی خود انداخت !
چاقو داشت به گردنش فشار می آورد و درد لذت بخشی را سلول به سلول تنش منتقل میکرد !
پسر با حس لغزیدن مایه گرمی به گردن دختر که حالا خراش خورده بود نکات کرد ولی اون یه خراش ساده نبود یه خراش عمیق بود !
&بزار وقتی دارم توی چشمات نگاه میکنم بمیرم !
۹.۰k
۰۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.